امروز پنج شنبه ، ۹ فروردین ۱۴۰۳
آفرینش را نمی دانم چه شوری در سراست

 

 

آفرینش را نمی دانم چه شوری در سراست

روز عاشوراست یا غوغای روز محشر است

آفتاب از بس سیه گشته نمی داند کسی

قرص خورشید است این یا تلّی از خاکستر است

آسمان گردیده همچون خیمۀ آتش زده

یا زمین دریای خون مانند چشم حیدر است

وحشی و گرگ بیابان آب نوشند از فرات

آل عصمت را عطش در دل شرار آذر است

حاجران را دیده زمزم سینه کانون عطش

با چنین احوال سقّا از همه تشنه تر است

در دل فرزند زهرا داغ بر بالای داغ

داغهای قاسم و عبّاس و عون و جعفر است

سورۀ نور است کافتاده است زیر دست و پا

یا گل لیلا به دامان بیابان پرپر است

ماه را از آسمان در علقمه انداختند

یا به موج خون تن عبّاس میر لشگر است

اینکه سهم آب خود را می دهد بر تشنه گان

دختر شیر خدا ساقیّ حوض کوثر است

آب مهر حضرت زهرا حسینش تشنه لب

زیر تیغ شمر دون در ذکر مادر مادر است

سر به نوک نیزه ها قرآن تلاوت می کند

تن ز حلقوم بریده هم سخن با خواهر است

ذوالجناح از قتلگاه آید به سوی خیمه گاه

حنجرش خشکیده یال و کاکلش از خون تر است

ماه زهرا نوک نی قرآن تلاوت می کند

یا قیامت آمده خورشید بالای سر است

خیمه ها آتش گرفت و شد خموش امّا هنوز

شعلۀ آتش بلند از دامن یک دختر است

بلبلی بی آشیان خوابیده زیر خارها

یا گل گمگشته ای را خار صحرا بستر است

ای جنایتکار دون ای شمر، زینب را نزن

آخر این دختر ناموس حیّ داور است

دختران وحی از بس تازیانه خورده اند

صورت و اندامشان نیلی بسان معجر است

من نمی دانم چه کرده ساربان در قتلگاه

در کفی خنجر به دست دیگرش انگشتر است

انبیا از این مصیبت خاک بر سر ریختند

شاهدم روی غبار آلودۀ پیغمبر است

کس نمی داند که عالم را بود پایان عمر

یا که سالار شهیدان را وداع آخر است

گریه کن «میثم» به آل الله آری گریه کن

دیدۀ بی اشک هم چون نخل خشک بی بر است

/p