امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
الا ای قوم من جان محمّد (ص) روح قرآنم

 

 

الا ای قوم من جان محمّد (ص) روح قرآنم

ولی الله اعظم شهریار ملک امکانم

زعیم و رهنما و ناخدا و فلک توحیدم

امام و پیشوا و مقتدای اهل ایمانم

نمازم، روزه ام، حجّم، قیامم، سجده ام، رکنم

صفایم، مروه ام، سعیم، صراط و حشر و میزانم

پیمبر جدّ و بابم حیدر است و مادرم زهرا

برادر مجتبی خود میر و سالار شهیدانم

قدر عبدی است پا بستم قضا تیغی است در دستم

فلک آوارۀ کویم ملک گهواره جنبانم

حدید و صافّات و مؤمن و والفجر و الرّحمان

دخان و زخرف و یاسین و فتح و آل عمرانم

حسین ابن علی باب النجّاة عالم خلقت

نبی را جان شیرین شیر حق را شیرۀ جانم

گر از توحید میگوئید من خود روح توحیدم

گر از قرآن گواه آرید من خود جان قرآنم

ذبیح الله و ثارالله و عین الله و وجه الله

چراغ دین و کشتیّ  نجات و بحر احسانم

من از شوق شهادت سینه پیش تیغ بگشودم

و گر نه نیست کس در کلّ خلقت مرد میدانم

اگر یک حمله آرم همچو باران بر زمین ریزد

سر و دست و تن و پا از دم شمشیر برّانم

گهی رعدم گهی برقم گهی خشمم گهر قهرم

گهی دریا گهر طوفان گهی سیل خروشانم

اگر دریائی از لشگر شود این دشت، موسایم

و اگر این سرزمین از دیو پر گردد سلیمانم

من از روز ازل با خالق خود بسته ام عهدی

که ماند بیکفن در این بیابان جسم عریانم

خدای کعبه و پیغمبر او نیز می داند

که عاشورا روز حجَّ خون و عید قربانم

گر از سمّ ستوران بشکند هم سینه هم پشتم

بحقّ دوست هرگز نشکنم با دوست پیمانم

اگر چشمی بگردانم سری بر تن نمی ماند

همان شمشیرها در دستتان باشد به فرمانم

به تیر و نیزه ها و تیغ ها و سنگ ها گفتم

که من در راه جانان عاشق زخم فراوانم

اگر شمشمیرهاتان کُند گشته نیزه بشکسته

بیائید و کنید از چار جانب سنگبارانم

زنید آنقدر زخم از تیر و تیغ و نیزه و سنگم

که در گودال نشناسند اطفال پریشانم

نمی گویم دهید آبم ولی آنقدر می گویم

که دیگر شعله گردیده نفس در کام عطشانم

گرفتم آب مهر مادرم زهرا نمی باشد

گرفتم نیستم فرزند پیغمبر، مسلمانم

بود مهمان گرامی هر که باشد ای ستمکاران

اگر اینک مسلمانم نمی دانید مهمانم

برایم نامه بنوشتید تا مهمانتان گشتم

زمین را لاله گون کردید از خون جوانانم

کنار نعش فرزندم همه دیدید اشکم را

به جای گریه خندیدید بر چشمان گریانم

ز چشم شیعیان اشک ریزد تا صف محشر

به یاد لحظه ای کز خون دل شد شسته دامانم

نگیرم دل، نبندم لب، نپوشم چشم از جانان

اگر صد بار گردد سر جدا در این بیابانم

سرم با خواندن قرآن به نوک نیزه ها گوید

که حتّی با سر ببریده قرآن را نگهبانم

لبم بر مرگ می خندد ولی چشمم اگر گرید

به یاد زینب و فردای زینب اشک افشانم

به اجر این قصیده روز محشر شافع «میثم»

به میزان عمل در دادگاه حیّ سبحانم