امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
آتشی شعله ور زآه من است

 

آتشی شعله ور زآه من است

که شرارش به جان مرد و زن است

چشم، سوی مدینه، دل به بقیع

با حسن لحظه لحظه هم سخن است

تربت بی چراغِ او هر شب

شمع جان و چراغ قلب من است

شعله با ناله، شمع محفل دل

گوهر اشگ، نُقل انجمن است

صفر است و دم حسینیّون

همه جا ناله ی حسن حسن است

گریه ی ماهیان دریایی

در عزایش بود تماشایی

دلم امشب بهانه می گیرد

شعله از آن زبانه می گیرد

تیر آه از کمانِ ناله مدام

جگرم را نشانه می گیرد

گویی امشب کبوتری زبقیع

در دلم آشیانه می گیرد

گُل زخمِ دل امام حسن

در وجودم جوانه می گیرد

غصّه قصدِ دل مرا کرده

غم به کف تازیانه می گیرد

امشب از سوز سینه می گریم

بر غریب مدینه می گریم

اشگ در دیدگان من تنهاست

ناله زندانی و سخن تنهاست

آسمان مدینه اشک بریز

ماه زهرا در انجمن تنهاست

ماهیان هم به بحر می گریند

بر غریبی که در وطن تنهاست

با توام ای مدینه پاسخ گوی

به که گویم امام من تنهاست

در دیوار شهر می گویند

امّت مصطفی، حسن تنهاست

هر کجا خلق، عبد دنیایند

هادیان طریق، تنهایند

تیرها زخمی تنش بودند

اشگها وقف دامنش بودند

دشمنان متّحد به دشمنی اش

دوستان یار دشمنش بودند

حق کشیّ و دو رویی و دشنام

خارهایی به گلشنش بودند

همسر و دشمنان دوست نما

در کمین بهر کشتنش بودند

زخم تیغ زبان و خار جفا

در دل و چشم روشنش بودند

تیرها تا کنار تربت او

گریه کردند بهر غربت او

کرد رحلت چو جدّ اطهر او

آسمان شد خراب بر سر او

بود کودک که مادرش زهرا

گشت نقش زمین برابر او

جگرش پاره شد دمی که شکست

گوشواره به گوش مادر او

قاتل او مغیره و ثانی است

کُشت او را دوباره همسر او

پیش تر از شرار زهر چو شمع

آب گردیده بود پیکر او

وارث غربت پدر حسن است

از برادر غریب تر حسن است

یا حسن! صبر چون پدر کردی

حفظ دین پیامبر کردی

مشتِ نابسته ی معاویه را

در برِ خلق بازتر کردی

شجر نور را ثمر دادی

نخل دین را تو بارور کردی

پیش تر از قیام کرب و بلا

تو به پا نهضتی دگر کردی

به محرّم حیات بخشیدی

تا به ماه صفر سفر کردی

ملک توحید خانه ی غم شد

صفر از ماتمت محرّم شد

آسمان سینه چاک یارب تو

مرغ شب اشک ریز هر شب تو

صبر و صلح و ثبات و ایمانند

چار آیینه دار مکتب تو

نقش گل بوسه ی رسول خداست

بر گلوی حسین و بر لب تو

پاره های دل تو را در طشت

دید و شد پاره قلب زینب تو

زهر فریاد زد به سوز جگر

آب هم می سوخت زآتش تب تو

کلّ خلقت به ماتم تو گریست

به خدا غم هم از غم تو گریست

ای مَلَک از طلایه دارانت

صبر تو امتحان یارانت

مرغ توحید بانوای حسن

مدح خوان گِرد شاخسارانت

تو کریمیّ و عالم خلقت

همه از خیل ریزه خوارانت

طشت، یک باغ لاله از جرگت

پاره ی دل گُل بهارانت

با کمان سقیفه بر سر دست

خصم دون کرد تیر بارانت

به تلافیّ بغض با پدرت

عاقبت پاره پاره شد جگرت

پدرِ اقتدار پرورِ تو

همسری داشت مثل مادر تو

یک جهان عاطفه رباب که بود

یار و هم سنگر برادر تو

این تویی ای غریب خانه ی خویش

که تو را زهر داد همسر تو

این تو بودی که یار سنگین دل

مار شد زد به جان و پیکر تو

این تو بودی که سالها بنشست

جعده چون جغدِ شوم بر در تو

جگر شیعیان از این غم سوخت

کو تو را بر یزید پست فروخت

تیرها زخم دار زخم تنت

سوخت بر غربت بدن کفنت

گریه باید به تو چو ابر بهار

که خزان کرد حمله بر چمنت

یوسف فاطمه! که می جوشد

عصمت از تار تار پیرهنت

قصّه ی کوچه، داغ یاس کبود

خونِ دل گشت و ریخت از دهنت

همه در حیرتم چگونه کشید

تیرها را برادر از بدنت

داغ بر داغ اهل بیت فزود

کاش عبّاس در بقیع نبود

دخت زهرا مه صفر دیده

داغ مرگِ پیامبر دیده

در کنار دو طشت، خونِ دلش

از دو چشمش روانه گردیده

در یکی راس سیّدالشّهدا

در یکی پاره ی جگر دیده

چوبه ی خیزران به دست یزید

لب و دندان و طشت زر دیده

رنج از رنج بیشتر برده

داغ از داغ سخت تر دیده

او که در قتلگه زپا ننشست

داد اینجا زمام صبر زدست

دید قرآن و صوت قرآن را

چوب خزران و دُرّ دندان را

ناله ی وامحمّدا سر داد

همچو دل چاک زد گریبان را

گر نگاه سر حسین نبود

زینب از دست داده بُد جان را

چوب ابن زیاد در کوفه

بس نبود آن لبان عطشان را؟

«میثم» از دست، لحظه ای ندهی

دلِ سوزان و چشم گریان را

عوض اشگ در عزاداری

خون دل از او دیده کن جاری