از حق سلام با دم جان بخش جبرییل(مدح)
بــــــر روح پـــــــاک زادۀ آزادۀ عقیـــــل
مسلــم که بــود بر دو ذبیـح خدا خلیل
مسلم که گشت در ره خون خدا قتیل
مسلم هم او که سینه سپر پیش هر بلاست
مسلـم کـه بــا شهــادت او کوفـه کــربلاست
مسلم که هست خون خدا مدحگسترش
مسلم کــه بــــود روح ولایــت بــه پیکـرش
پیـش از تمــام هاشمیان شد جدا سرش
تقـدیم آفتــــاب شــــــده پنــــج اختــــرش
او در وفــا و عشق ابوالفضل دیگر است
سرباز نجل فاطمه سردار بیسر است
او زائـــر حسیــن بــــه دارالامــــــاره بـــود
چشمش محیط خون و دلش پر شراره بود
از تیــغ و تیـــر و نیــزه تنـش پـــارهپــاره بود
جـــاری ز آسمــــان نگــــاهش ستــاره بود
یار به خون نشستۀ فرزند فاطمه
زوار دســت بستـۀ فـرزند فاطمه
اول کسـی کـه رو بــه حـــرم از فراز بام
با دست بسته داد به مولای خود سلام
خــونش حـلال گشـت ولی در مـه حرام
از او بــه تیــــر و نیــــزه گـــــرفتند احترام
بــالای بـــام از تـن او ســـر بـریده شد
بر خاک کوچهها تن پاکش کشیده شد
لب تشنه چون بریده شد از تیغ حنجرش
ذکــر حسیـن بـــود نفـــسهـــای آخرش
از روی بـــام نقـــش زمین گشــت پیکرش
بعـد از بـدن ز بــام ســـرازیـر شــد سرش
گویی به چشم دید همان دم ز صدر زین
جســم عــزیـز فــاطمـه افتـــاد بــر زمین
از بام و کوچه داشت به دریای خون نگاه
بـــر تــــــل زینبیــه و گــــــودال قتلگـــــاه
مـیگفـت یــــا حسیـن میـــا کـوفه آه آه
چشـم سپــاه کــوفه بـود همچنان به راه
تا زخمها زنند فزون از ستارهات
تـازند اسـب بر بـدن پـارهپارهات
دیدم ز کوفه بر سر نیزه سر تو را
دیــدم هـــزار پــــاره تـن اکبر تو را
تیـر سـهشعبه و گلوی اصغر تو را
در زیــر خـــارهـا جسد دختر تو را
بــا خــود حسـاب کینـۀ آلامیه کن
بگذر ز کوفه، رحم به حال رقیّه کن
این خلـق میزنند علیـه تـو طبل جنگ
ترسم که بشکنند جبین تو را به سنگ
بـر اصغـر تــــو آب دهنــــد از دم خدنگ
تـرسم شــود ز خون گلویش رخ تو رنگ
کـوفه میا که در شرر شعلۀ غمت
سوزد ورق ورق اثر نخل «میثمت»