امروز شنبه ، ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
بحر طویل حضرت حرّ

 

بند (1)

روز عاشورا که خورشید فروزنده عیان گشت و منوّر ز فروغش همۀ ملک جهان گشت، دو لشگر به صف آرائی خود گشت مصمّم، به همه بود مسلّم، که در این ماه محرّم، عمر سعد کمر بسته به قتل شه ابرار، چنان حرّ گرفتار فتادش به بدن لرزه در آن عرصۀ پیکار، فرو ریخت برخ اشگ گهربار، سیه گشت بر او روز همانند شب تار، رهاند اسب ز قلب سپه لشکر کفّار بسوی حرم عترت اطهار، حضور پسر احمد مختار، که ای نور دل حیدر کرّار، منم حرّ گنهکار، که بستم سر ره را به تو با لشکر بسیار، چه باشد که ببخشی ز من این جرم و خطا را

منم حرّ گرفتار           منم عبد گنهکار

بند (2)

تو ازین خسته دل زار گواهی، چکنم گر نکنی بر من بیچاره نگاهی، بجز از کوی توام نیست پناهی، چه کند نامه سیاهی، تو پناهی همه سیّاره تو ماهی همه عبدند و تو شاهی چه بخواهی چه نخواهی به سر کوی ن باز آمدم ای مظهر الطاف الهی که کنی بر من دلخسته نگاهی تو که امروز مرا دست بگیری ز کرم عذر گناهم بپذیری بخدا زمزمۀ العطش طفل تو آمد چو بگوشم ز جگر خواست خروشم بسویت آمده ام تا که به یاریت بکوشم چه شود دست بگیری من افتاده ز پا را

منو حرّ گنهکار           منم عبد گرفتار

بند (3)

شه دین دست نوازش بکشیدی بسر حرّ و بیافشاند ز لب دُرّ که تو امروز تهی گشته ای از ظلمت و از نور شدی پر، ز چه افکنده سر خویش بزیر و شدی از هستی خود سیر، مکن بر سر خود خاک، مزن جامۀ دل چاک که گشتی ز گنه پاک، تو ای عاشق دلدادۀ آزادۀ آمادۀ ایثار، ز لطف احد قادر دانا به در خانۀ فرزند نبی احمد مختار مکن گریه که مولایت کریم است و عطایش ز خطای تو فزون است بیا یاور ما باش چو جان در بر ما باش از این بیش میندیش بدین غصّه و تشویش که خشنود نمودی زره مهر و وفا آل عبا را

تو از ما شدی ای حرّ      چه خوب آمدی ای حرّ

بند (4)

بگفتا که آیا پیرو مرادم بخدا دل بتو دادم، مبر ای دوست زیادم، بده از لطف و کرم اذن جهادم، بگرفت اذن و روان گشت سوی معرکه با خشم و عدو بست ز جان چشم و در آن قوم دغا و لوله انداخت عدو رنگ ز رخ باخت در آن لشگر انبوه چنان الحذر افتاد که نام از نظر افتاد ز بس دست و سر افتاد زمین شد همه گلگون و در و دشت پر از خون و جهان تیره به چشم همگان گشت که آثار قیامت به همان صحنه عیان گشت، یم خون ز تن خصم روان شد همه گفتند که احسن به چنین صولت و این نیرو و این بازو و این هیبت و این شوکت و این مردی و مردانگی و عشق حسینی همه دیدند در این دشت بلا معجزۀ شیر خدا را

بپا گشته قیامت                  زهی عزم و شهامت

بند (5)

تیر و شمشیر ز بس بر تن آن پیلتن آمد تنش از عرش زمین کرد مکان بر زبر خاک که از کینۀ آن لشگر سفّاک شدی یکسره چون پردۀ گل چاک شرار از جگر خاک بر آورد سر از سینۀ افلاک. حسین ابن علی ناله کشید از جگر و زد بصف آن شپه بد سیر و کرد بسی ظالم غدّار روان در سقر و بر سر زانو بگرفت از حرّ آزاده سرو ریخت سرشک از بصرو گفت که ای دوست فدای رهِ دادار شدی حرّ فداکار شدی راهرو مکتب ایثار شدی حامی پیغمبر مختار شدی دور ز اغیار شدی با من بی یار تو از راه وفا یار شدی گر چه در این لشگر خونخوار گرفتار شدی مام تو نامید تو را حرّ و تو در هر دو جهان حرّی ازان داد خدایت شرف یاری ما را

دگر حر شدی دل ای حرّ                ز حق پر شدی ای حرّ