امروز پنج شنبه ، ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
برخیز نگارا که بهار طرب آمد

 

 

برخیز نگارا که بهار طرب آمد

عید عجم و جشن نشاط عرب آمد

از کثرت انوار یکی روز و شب آمد

پایان جمادی شد و ماه رجب آمد

ماهی که شود ملک جهان خلد مخلّد

از یمن قدوم دو علی و دو محمّد

بر اهل ولا عید مؤیّد شده امروز

در جلوه رخ داور سرمد شده امروز

لبخند، عیان بر لب احمد شده امروز

میلاد همایون محمّد شده امروز

در دامن خورشید، عیان قرص قمر شد

فخر دو جهان سیّد سجّاد پدر شد

امشب صدف بحر ولایت گهری زاد

یا دخت حسن فاطمه، زیبا پسری زاد

در خانۀ خورشید ولایت قمری زاد

یا بار دگر آمنه پیغامبری زاد

این است که دو فاطمه را نور دو عین است

پور دو علی باشد و نجل حسنین است

این گوهر یکدانۀ دریای عقول است

در مکتب دین دوستیش اصل اصول است

ماه دو علی مهر دل آرای رسول است

فرزند حسین است و عزیز دو بتول است

مولای همه عبد خدواند مقام است

تا حشر امام است امام است امام است

این محور دین اختر تابندۀ علم است

در قلب زمان، نور فزاینده علم است

آرندۀ علم است و نمایندۀ علم است

گویند علم است و شکافندۀ علم است

در کنیه ابوجعفر و باقر شده نامش

پیغمبر اسلام فرستاده سلامش

دشمن به عداوت خجل از کثرت خیرش

فرقی نکند گاه کرامت خود و غیرش

جبریل امین گم شده در وادی سیرش

شیرینی جان قصه شیرین عُزیریش

علم همه یک قطره زدریای کمالش

دیوانه شود عقل به توصیف جلالش

ای گوهر شش بحر و یم هفت دُرناب

ای سائل انوار رخت مهر جهانتاب

بی مهر تو طاعات، چو نقش آمده بر آب

خاک قدم طفل دبستان تو اقطاب

فرزند پیمبر پدر هفت امامی

هم فرش مکان هستی و هم عرش مقامی

انوار دل از روی نکوتر زمه تو

جن و بشر و خیل ملائک سپه تو

جان همه خوبان جهان خاک ره تو

شد باعث بینائی جابر نگه تو

ما را زگنه نیست به جز روی سیاهی

ای چشم خداوند، کرم کن به نگاهی

از شوق تو چون مهر تو چون داغ به سینه

چشمم به بقیع است و دلم سوی مدینه

ای شمع دل پنج امین و دو امینه

ما غرق به دریای گناه و تو سفینه

غرقیم ولی چشم به احسان تو داریم

با دست تهی دست به دامان تو داریم

مهر تو ثمر گشته بسی حاصل ما را

حبّ تو صفا داده بقیع دل ما را

وصف تو همی شور دهد محفل ما را

اینگونه سرشتند از اول گل ما را

تا حشر گُل مهر تو روید زگِل ما

آوای تو پیوسته برآید زدل ما

تو کعبه ای و کعبه گرفتار بقیعت

پیوسته ملک سائل زوّار بقیعت

جان و دل ما شمع شب تار بقیعت

تا چهره گذاریم به دیوار بقیعت

این درد فراقی که به جان است دوا کن

بر ما ز ره لطف گذرنامه عطا کن

ای بوسه گه یوسف زهرا دهن تو

نقل دهن ما همه نَقل سخن تو

جان همه قربان تو و جان و تن تو

صد شکر که (میثم) شده مرغ چمن تو

غیر از گل مهر تو به گلزار نبوید

جز مدح تو و عترت اطهار نگوید