امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
باز جغد غم به قلبم خانه کرد

 

 

باز جغد غم به قلبم خانه کرد

مرغ جانم یاد از ویرانه کرد

داد بر گل های گلزار بهشت

جای در ویرانه دست سرنوشت

بود در جمع اسیران دختری

آسمان معرفت را اختری

از قدوم آل عصمت آن زمین

شد زیارتگاه جبریل امین

بود در جمع اسیران دختری

کوثر ختم رسل را گوهری

غنچه ای مانند گل پرپر شده

شاخۀ یاسی که نیلوفر شده

روی گردآوده، ماهی دلگشا

دست های بسته اش مشگل گشا

کودکی نه باب حاجات همه

دختری نه یک مدینه فاطمه

گیسوی او آسمان را تار و پود

صورت او زرد و گلگون و کبود

دامنش توحید را تفسیر بود

پاک، مثل آیۀ تطهیر بود

از خم گیسوی در هم ریخته

گرد غم بر فرق عالم ریخته

در مدینه صورتی چون یاس داشت

جا به روی شانۀ عباس داشت

رخ گل زهرا نمای اهل بیت

غرق بوسه در گلبوسه های اهلبیت

شکر از لب های شیرینش خجل

شانه از گیسوی خونینش خجل

دیدگانش داده در شام خراب

لاله های وحی را با اشک، آب

در فراق باب هر شب سوخته

الله الله مثل زینب سوخته

شامیان سنگدل سنگش زدند

بر دل از زخم زبان چنگش زدند

شب که او بیدار و عالم خواب بود

جان به کف در انتظار باب بود

خفت یک شب گوشۀ شام خراب

بلکه ماه خویش را بیند به خواب

آسمان انگشت حیرت بر دهن

کز چه رفته خواب این شیرین سخن

کار عاشق جز فغان و آه نیست

خواب را در چشم عاشق راه نیست

غافل از آن کاوزده خود را به خواب

تا مگر در خواب بیند روی باب

پای تا سر طالب دیدار بود

دیده اش خواب و دلش بیدار بود

دید خوابش بخت بیدار آمده

گوشه ویرانه دلدار آمده

بر روی خونین بابا رو گذاشت

لب به لب های کبود او گذاشت

ریخت دُر از دیده، گوهر از دهن

با پدر گردید سر گرم سخن

کای پدر امشب به ویران سر زدی

جان بابا بر یتیمان سر زدی

وای وای از لحظه های انتظار

سخت تر بود انتظار از احتضار

آنچه را در خواب شیرین خواست، دید

درد دل ها گفت و پاسخ ها شنید

ای پدر دانی چه آمد بر سرم؟

من سر نی با تو بودم دخترم

تو زحنجر خویش آبم کرده ای

تو زاشک خود کبابم کرده ای!

تو زنی بر من نگاه انداختی!

تو مرا دیدی ولی نشناختی!

تو کجا بودی که بی ما بوده ای!

تو چرا اینگونه خاک آلوده ای!

تو چرا بی اکبرت برگشته ای؟

تو چرا چون لاله پرپر گشته ای؟

بی تو دنیا بهر من غمخانه بود؟

وعدۀ دیدار ما ویرانه بود؟

هیچ می پرسی که با ما چون شده؟

هیچ می دانی که قلبم خون شده

تو برایم از علی اصغر بگو

تو به من از عمۀ و خواهر بگو

من تو را گم کردم اندر کربلا

من تو را می دیدم از طشت طلا

من تو را چون روح گیرم در برم

من تو را امشب به همرت می برم

کاش طفل خورد سالت مرده بود

کاش بابایت به همره برده بود

من چهل منزل صدایت کرده ام

من به نوک نی دعایت کرده ام

ناگهان در بین آن گفت و شنود

چشم از آن رویای شیرین برگشود

دید شام است و شب و ویرانه اش

گشت گم، شمع و گل و پروانه اش

روح او در هر نفس پرواز کرد

باغبان را در قفس آواز کرد

گشت با سوزش چراغ اهلبیت

تازه شدیکباره داغ اهلبیت

شور عاشورا به پا کردند بار

شام را کرب و بلا کردند باز

لطمه بر رخسار نیلی می زدند

جای سیلی باز سیلی می زدند

شام شد دریائی از جوش و خروش

تا یزید پست مست، آمد به هوش

واقف از رؤیای آن دردانه شد

مست بود و بیشتر دیوانه شد

تا زند بر مصحف عمرش ورق

گفت بگذارید سر را در طبق

بلبل این جا تا گلش را بنگرد

همره گل روحش از تن می پرد