امروز سه شنبه ، ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
به نام حضرت مسلم ثنا کنم آغاز (مدح)

 

 

به نام حضرت مسلم ثنا کنم آغاز
که سیدالشهداء راست اوّلین سرباز


بخاک تربت او سجده می برم به نماز
حریم اوست مرا قبله گاه راز و نیاز


عقیده ام بجز این نیست در مسیر ولا
چه خاک تُربت مسلم چه خاک کرب و بلا


کسی که بود سراپا حقیقت ایمان
کسی که گشت زخونش مرّوج قرآن


کسی که دست زجان شست در ره جانان
کسی که زائر قبرش بُود امام زمان


کسی که پیشتر از موسم ولادت
گریست چشم نبی، در غم شهادت او


فدای حق شده و بعد از هزار و سیصد سال
هنوز زندگیش را بود شکوه و جلال


رسد، ندای رسایش بگوش در همه حال
که ای تمام خلایق به قادر متعال


زجان گذشتن ما خاندان سعادت ماست
بنای ما همه در سایه، شهادت ماست


به منطقی که بسی جاودانه خواهد بود
لبان شسته بخون را زهم چو غنچه گشود


به خون پاک شهیدان عشق خواند درود
بخلق کور و کر کوفه اینچنین فرمود:


که ای به ملک خدا بر ستمگران بنده
بشر زننگ شما تا ابد سرافکنده


-شما که بهر بدن جان خویش را کشتید
بپاس کافر، ایمان خویش را کشتید


به حفظ ظالم، وجدان خویش را کشتید
به حکم دشمن، مهمان خویش را کشتید


شما که عهد خدا و رسول بگسستید
شما که دل به یزید شراب خور بستید


به آن نمازگزارِ به سجده گشته شهید
به آتشین سخنان ابوذرِ تبعید


بخون زندۀ عمّار کُشتۀ توحید
امام من که بود مظهر خدای مجید


پیام داده که تسلیم دست خصم مشو
فراز دار برو، زیر بار ظلم مَرو


به آیه آیۀ قرآن به مصطفی سوگند
بجان پاک پیمبر به مرتضی سوگند


به اشک دیدۀ زهرا به مجتبی سوگند
بخون پاک شهیدان کربلا سوگند


که این شعار شهیدان راه ایمان است
سکوت پیش ستمگر خلاف قرآن است


شما که جمله به حبل خدای چنگ زدید
چرا بدامن خود لکّه های ننگ زدید


چرا به پیکر مهمان خویش سنگ زدید
ز خون بچهره‌اش از ضرب سنگ رنگ زدید


زنانتان به پذیرائیم چو برخیزند
بجای گل همه آتش بفرق من ریزند


به کوفه ای که شما غرق ذّلتید در آن
به کوفه‌ای که در آن از شرف نمانده نشان


به کوفه ای که کند کفر جلوۀ ایمان
به کوفه ای که بود گرگ را لباس شبان


نفس کشیدن در خاک آن سیه روزی است
برای مردم آزاده مرگ، پیروزی است


نسیم آورد از شهر مکّه بوی حسین
فراز بامم و چشمم بُود بسوی حسین


که وقت مرگ ببینم رخ نکوی حسین
نگاه داشته ام جان در آرزوی حسین


عزیز فاطمه از درآ، بدیدۀ من
تا بپای تو اُفتد سر بُریده من


نوشته بودمت ای آفتاب برج کمال
که کوفیان همه کردند از من استقبال


ولی تمام شکستند عهد خود به جِدال
جدا شدند زمن از طریق کفر و ظلال


خدا گواست که دیشب زنی پناهم داد
چو دید خانه ندارم بخانه راهم داد


چه اشکها که به یاد تو ریختم دیشب
چه رازها که عیان با تو داشتم بر لب


به سوی کوفه میا ای بزرگ آیت ربّ
که خون چکد به عزایت زدیدۀ زینب


میا بکوفه که این قوم بی خبر زخدا
به پیش چشم عزیزان سرت کنند جدا


بپای کاخ ستم فوج فوج عدوانش
یکی بگفت: شکستیم عهد و پیمانش


یکی بگفت: مبادا کنند قربانش
یکی بگفت: که شاید برند زندانش

 

بگوش بود در آنجا زهر دری سخنی

که شد ز بام سرازیر نازنین بدنی

 

ندیده دیده خدایا که ناز بین مهمان

سرش به بام و تنش در محلّ قصّابان

 

دو ماه پاره او در میانۀ زندان

عزا گرفته نهانی ز چشم زندانبان

 

ستاره ریخته «میثم» ز آسمان بَصَر
بیاد آن پدر و اشک چشم آن دو پسر