امروز پنج شنبه ، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
بود آخرین لحظه عمر من


بود آخرین لحظه عمر من 
الاشام غم با تو گویم سخن 
چه خوش بود آیین غمخواریت 
ز آل علی میهمان داریت 
دگر جانم از غصه بر لب رسید 
گذشت آنچه از تو به زینب رسید 
خداحافظ ای شهر آزارها 
خداحافظ ای کوی و بازارها 
خداحافظ ای شاهد جنگ ها 
خداحافظ ای بارش سنگ ها 
خداحافظ ای شهر رنج و بلا 
خداحافظ ای چوب و طشت طلا 
خداحافظ ای قصه بزم می 
خداحافظ ای رأس بالای نی 
خداحافظ ای اشک جمّازه ها 
خداحافظ ای زیب دروازه ها 
خداحافظ ای شهر دشنام ها 
خداحافظ ای کوچه ها، بام ها 
خداحافظ ای سنگ خون و جبین 
خداحافظ ای سیدالساجدین 
خداحافظ ای رنج ها، دردها 
خداحافظ ای خاک ها، گردها 
خداحافظ ای ناقة بی جهاز 
خداحافظ ای اختران حجاز 
خداحافظ ای خاک ویران سرا 
خداحافظ ای آل خیرالورا  
خداحافظ ای خردسال اسیر 
خداحافظ ای چار ساله صغیر 
خداحافظ ای یاس نیلی شده 
یتیم نوازش به سیلی شده 
همین جا خودم دیدم از خون خضاب 
سر نیزه ها هجده آفتاب 
همین جا کنارم نی و دف زدند 
به دیدار هیجده گلم صف زدند 
همین جا دلم شد ز غم چاک چاک 
که خورشیدم افتاده بر روی خاک 
همین جا به زخمم نمک می زدند 
عزیز دلم را کتک می زدند 
همین جا به فرقم عدو خاک ریخت 
به روی گلم خاک و خاشاک ریخت 
همین جا ز غم جان من خسته بود 
که ده تن به یک ریسمان بسته بود 
همین جا ز غم بود جان بر لبم 
که بنشسته طی شد نماز شبم 
همین جا به ما خصم دشنام داد 
حسین مرا خارجی نام داد 
همین جا دو چشمم ز خون تر شده 
که یاسم به ویرانه پرپر شده 
همین جا به ویرانه بلبل گریست 
غریبانه بر غربت گل گریست 
همین جا ز غم جانم آمد به لب 
که در گِل گُلم دفن شد نیمه شب 
دریغا که آن گوهر پاک رفت 
چو زهرا غریبانه در خاک رفت 
الا ای همه نسل ها بعد من 
بگویید از قول من این سخن 
که زینب بدین کوه اندوه و درد 
به موج بلا چون علی صبر کرد 
خدا داند و غصه های دلش 
که داغ حسینش بود قاتلش 
مرا یک جهان درد و داغ و غم است 
که توصیف آن بر لب میثم است