امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
چشم خیال چون به رخت باز می کنم

 

 

چشم خیال چون به رخت باز می کنم

می گریم و به خنده ی گل ناز می کنم

ناید اگر چه معجزه ی انبیاء ز من

با شعر خود به وصف تو اعجاز می کنم

گر صد هزار بال بروید ز پیکرم

تنها به گرد کوی تو پرواز می کنم

جان می تراود از قلم و طبع و دفترم

وقتی سخن به وصف تو آغاز می کنم

نا محرمند گوش و زبان، درد خویش را

با اشک دیده پیش تو ابراز می کنم

یکعمر جلوه کردی و یکدم ندیدمت

از چشم خود به شکوه زبان باز می کنم

آهی که می کشم شرر شعله ی دل است

با این زبان ترانه ی دل ساز می کنم

خورشید صبح شمع سحر می شود مرا

وقتی که با تو در دل شب راز می کنم

بگذار تا خمیده شود قدّم از فراق

سر را از این طریق سر افراز می کنم

بیچاره «میثمم» که دم از عشق می زنم

خود را اسیر سلسله ی آز می کنم