در دل آب ز پا تا به سرم می سوزد
جگر بحر ز سوز جگرم می سوزد
گفتم از اشک در این دشت کنم سقّایی
اشک هم ز آتش دل در بصرم می سوزد
بحر بر شیوه سقّایی من می گرید
عطش از زمزمه های سحرم می سوزد
بسکه از العطش سوخته گان سوخته ام
تیر در سینه و در چشم ترم می سوزد
تشنه گان شمع و من سوخته دل پروانه
یاد داغ لبشان بال و پرم می سوزد
عطش یوسف زهرا زده آتش به دلم
آب هم آب شده از شررم می سوزد
گشته ام ساقی گلهای ولایت افسوس
مشگ هم بر من و بر چشم ترم می سوزد
همه شب از غم عبّاس چو نخل «میثم»
از شرار جگرم برگ و برم می سوزد