امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
در دل تاریک زندان مثل شمع روشنم

 

در دل تاریک زندان مثل شمع روشنم

لحظه لحظه، قطره قطره، آب گردیده تنم

بس که لاغر گشته ام چون می گذارم سر به خاک

خصم پندارد که این من نیستم پیراهنم

در سیه چال بلا با دوست خلوت کرده ام

این نماز، این حال خوش، این اشگ دامن دامنم

هر که زندانی شود باید ملاقاتش روند

این که ممنوع الملاقات است در زندان، منم

قاتل دل سنگ می خندد به اشگ دیده ام

حلقه ی زنجیر می گرید به زخم گردنم

بس که جسمم آب گشته مثل شمع سوخته

محو گشته جای نقش تازیانه بر تنم

روزه دارم، وقت افطار است و گویی قاتلم

کرده با خرمای زهر آلوده قصد کُشتنم

گاه گاه از ساق پای من خون می چکد

بس که پا ساییده گشته بین کند و آهنم

دوستان! از گریه ی من حبس هم آمد به تنگ

با وجود آنکه خندیدم به روی دشمنم

یاد از جسم من و از تخته در می کند

هر که گردد زائر و آید کنار مدفنم

یابن زهرا «میثم» استم با تولاّی شما

گر به دوزخ هم روم از هُرم آتش ایمنم