امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دل آتش زده، آتش زده در مجلس شام است، همانا

 

 

بحر طویل مجلس یزید

 

بند اول

 

دل آتش زده، آتش زده در مجلس شام است، همانا

 

به لب شیعه دگر خنده حرام است، به رخ اشک

 

مدام است، از این غصه که ناموس خدا، نور دل

 

فاطمه در مجلس عام است، دف و چنگ و رباب

 

است، غم و رنج و عذاب است، روان، اشک رباب

 

است، سر زادۀ پیغامبر و تشت زر و بزم شراب

 

است، زند پور معاویه به لب خندۀ پیروزی و خواند

 

«لَعِبَت هاشمُ بِالملکِ فَلا...» را.

 

 

بند دوم

 

که به ناگاه ز لب‌های به خون شستۀ آن خون خدا

 

گشت بلند آیۀ قرآن، همه دیدند و شنیدند که این

 

صوت دل‌آرای حسین است و برافروخته سیمای

 

حسین است، همانا سخن وحی به لب‌های حسین

 

است، همه مجلسیان مضطرب و واله و حیران، سر

 

بی‌پیکر و قرآن؟ همه خواندند در آن لحظه خدا را.

 

 

بند سوم

 

پس از این معجزه شد پور معاویه نگون‌بخت، بلرزید

 

به خود سخت، نه جرأت که زند دم و نه طاقت که

 

نشیند به سر تخت، نه آن زهره که خاموش کند

 

زمزمۀ وحی حسین‌بن‌علی را، چه بگویم؟ که به

 

چوب ستم آزرد لبی را که بر آن لب اثر بوسۀ پیغمبر

 

و زهرا و علی بود، لبی را که سر نیزه بر آن ذکر خدا

 

بود، لبی را که ترک خورده ز هرم عطش کرب‌وبلا

 

بود، چنان زد که شکست از ره کینه درّ دندان امام

 

شهدا را.

 

 

بند چهارم

 

چه بگویم که چنین واقعه را آل محمّد همه دیدند، به

 

تن جامه دریدند، ز عمق جگر سوخته فریاد کشیدند،

 

زده لطمه به رخسار، که ای خالق دادار! نبی، احمد

 

مختار علی، حیدر کرار و یا فاطمه ای دخت نبی

 

عصمت دادار ببینید که از پور معاویۀ خونخوار چه آمد

 

به سر عترت اطهار، یکی گفت که ای ظالم غدار

 

دمی دست نگهدار که بوسیده نبی این لب و این

 

صورت و این آینۀ غیب‌نما را.

 

 

بند پنجم

 

که ناگاه بپا خاست ز جا شیرزن کرب‌وبلا، دخت

 

علی، شیرخدا، زینب کبرا، شرف دامن زهرا، به

 

همان هیبت حیدر، به همان جرأت مادر، قد و بالاش

 

پیمبر، به خروشی که علی داشت به منبر، که یزید

 

ای به تو نفرین خدا تا صف محشر! نه به زوبین، نه

 

به نیزه، نه به تیر و نه به خنجر، نه به کشتن، نه به

 

بستن، نه شهادت، نه اسارت، نه به این چوب‌زدن

 

بر لب خشک پسر ساقی کوثر، نتوان محو کنی

 

شوکت و قدر و شرف عزت ما را.

 

 

بند ششم

 

نتوان از پسر هند جگرخوار جز این داشت توقع که

 

شود پنجه‌اش آلوده به خون شه ابرار، برد عترت و

 

ناموس خدا را به اسارت سر بازار، زند چوب به

 

لب‌های به خون‌شستۀ وجه احد قادر دادار، کند فخر

 

به آباء و به اجداد ستمکار، نداند که بود جای همه

 

در سقر نار، به زودی تو شوی بر همگان ملحق و

 

فریاد برآری ز دل آتش دوزخ که چرا چوب زدم بر لب و

 

دندان عزیز دل زهرا و چرا ریختم از تیغ ستم، خون

 

عزیزان خدا را؟

 

 

بند هفتم

 

آن‌ بدن‌های شریفی که تو گفتی ز سم اسب،

 

لگدکوب شود، زائرشان روح رسولان خدایند، همه

 

مشعل انوار هدایند، همه زنده و پاینده در آغوش

 

خدایند، شهیدند ولی چشم و چراغ شهدایند همه

 

قبلۀ ارباب دعایند همه همدم و هم‌بزم رسول دو

 

سرایند و از کار فروبستۀ خوبان جهان عقده‌گشایند

 

به هر زخم، طبیب‌اند و به هر درد، دوایند، اگرچه

 

تنشان نقش زمین است، گرفتند به زیر پر خود ارض

 

و سما را.