امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
درخت عصمت در گلبن ولا بر داد

 

 

درخت عصمت در گلبن ولا بر داد 

خدا به بحر ولایت یگانه گوهر داد

سپهر خون و شرف را بلند اختر داد

که سیّدالشهّدا را علیّ اصغر داد

ستاره ای ز سپهر بلند لا آمد

ذبیح اکبر سلطان کربلا آمد

شکفته دسته گل دست داور است این طفل

به نام اصغر و در رتبه اکبر است این طفل

چراغ محفل آل پیمبر است این طفل

شریک محسن زهرای اطهر است این طفل

به حلق نازک از گل نکوترش صلوات

به سیّدالشهّدا و به اصغرش صلوات

سلام بر پدر و مادر و برادر او

سلام بر گل لبخند و باغ منظر او

سلام بر لب خشک و رخ ز خون تر او

سلام بر حرم و تربت مطهّر او

صفا به روح ببخشد زیارت تن او

که سیّدالشهّداء را است سینه مدفن او

عروس فاطمه ثاراللّهی دگر زاده

سپهر عصمت و زهد و حیا قمر زاده

رباب بر پسر فاطمه پسر زاده

مگو که آینۀ حسن دادگر زاده

به حق که فوق تصوّر این پسر است

عزیز فاطمه محو جمال این پسر است

دو چشم بستۀ او با خدا سخن گوید

لبش هماره ز آب بقا سخن گوید

دهانش از عطش ز گهواره بر ملا دارد

نیامده به جهان عزم کربلا دارد

به چشم پیر خرد رهنماست این کودک

چراغ روشن اهل ولاست این کودک

کتاب فلسفۀ کربلاست این کودک

پیام آور خون خداست این کودک

دل شکستۀ اهل ولا مدینۀ اوست

که یک مدینه ولایت درون سینۀ اوست

به خال و خطّ و جمالش نشانۀ پدر است

هوای کرب و بلاش به خانۀ پدر است

هماره مرغ دلش را بهانۀ پدر است

نگاه او ز ولادت به شانۀ پدر است

دلش هماره به سوی دگر کند پرواز

ز شوق دوست به دوش پدر کند پرواز

بیا که قفل مهمّات را کلید است این

بیا که بر همه نومیدها امید است این

بیا که بر همۀ عاصیان نوید است این

پیام آور هفتاد و دو شهید است این

سمائیان به سماوات مدح او خوانند

زمینیان همه باب الحوائجش دانند

سپهر دیپدۀ حاجت به سوی او دارد

ملک به بزم فلک گفتگوی او دارد

بهشت خرّمی از رنگ و بوی او دارد

حسین فخر به خون گلوی او دارد

به مرگ خندۀ او عشق را ثبات دهد

لبان تشنۀ او خضر را حیات دهد

حسین مفتخر از او که اوست یاور من

رباب گوید من بحر و اوست گوهر من

سکینه ناز کند کاین بود برادر من

شهید خنده بر آرد که اوست رهبر من

زهی جلال که دوش حسین سنگر اوست

ریاض وحی مزیّن ز خون حنجر اوست

به ماه عارض از مهر بهترش سوگند

به خندۀ لب توحید پرورش سوگند

به کام خشک و گلوی ز خون ترش سوگند

به زخم حنجر و روح مطهّرش سوگند

که روشن است قیامت به ماه طلعت او

بس است بر همۀ عاصیان شفاعت او

صفا به روح ز رخسار لاله گون بخشد

شراره ها به دل از آتش درون بخشد

خدا به حرمت او خلق را فزون بخشد

گلوی پارۀ او آبرو به خون بخشد

که او ز خون گلو آبرو به عالم داد

هزار بحر ز هر قطره خون به «میثم» داد