امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
ای دُرّ یگانه ی ولایت

 

ای دُرّ یگانه ی ولایت

محبوبه ی خانه ی ولایت

ای گنج حسین در خرابه

پیوسته به گریه و انابه

ای فاطمه را سرور سینه

زهرای سه ساله در مدینه

خورشید به سایه ی نگاهت

آغوش حسین جایگاهت

در سنّ صِغر بزرگ بانو

عصمت زده پیش پات زانو

تو سوره ی کوثر حسینین

آیینه ی مادر حسینی

بین اُسرا امیر اسلام

از سوی پدر سفیر اسلام

یادآور فاطمه قنوتت

فریاد حسین در سکوتت

فریاد خدا خدا خدایت

جوشیده زاشک بی صدایت

دل ها به محبّت تو پابست

قرآن حسین بر سر دست

نازک بدنت پر از نشانه

از بوسه ی گرم تازیانه

از خون سرت زضربت سنگ

گیسوی مقدّت شده رنگ

تو عطر بهشت کربلایی

در شامی و کعبه ی ولایی

تو بود و نبود اهل بیتی

تو یاس کبود اهل بیتی

روی تو حسین را صحیفه

آزرده زسیلی سقیفه

بر فرق تو ریخت ای گل پاک

خاکستر و سنگ و خار و خاشاک

ای رأس عمو چراغ راهت

کرده زفراز نی نگاهت

ای ماه به خاک آرمیده

برخیز ستاره ات دمیده

چشمی بگشا که دلبر آمد

برخیز که یار، با سر آمد

ای چشم حسین، روی حق بین

خورشید به دامن طبق بین

بر دیدن روی یار امشب

رو پوش بزن کنار امشب

دوران غمت به سر رسیده

گم گشته ات از سفر رسیده

تو لالهو باغبانت این است

تو ماهی و آسمانت این است

این است که ظهر روز عاشورا

با گریه شد از تو کم کمک دور

این است که بر تو تاب می داد

از اشگ دو دیده آب می داد

این است که با دلی پر از درد

بر عمّه سفارش تو را کرد

این است که زیر چوب دیدی

قرآن زدهان او شنیدی

این هستی توست در برش گیر

گل بوسه زروی انورش گیر

بگشوده دو چشم خود به سویت

با گریه نگه کند به سویت

من داغ گل مدینه دارم

آتش به درون سینه دارم

جان را شرری زناله کردم

دل را حرم سه ساله کردم

در ماتم او سیاه پوشم

پیچیده صدای او به گوشم

آن طفل یتیم داغ دیده

گوید به سر زتن بریده

کای مهر سحر طلوع کرده!

مه پیش رخت خضوع کرده

قربان دو چشم نیم بازت

خاموشی و اشگ جان گدازت

این اشک دو دیده ات مرا کشت

رگ های بریده ات مرا کشت

شب از سفر آمدی پدر جان

وقت سحر آمدی پدر جان

گردیده به جای گوشواره

سوغات تو حلق پاره پاره

کی جسم تو را به خون کشیده؟

رگ های گلوت را بریده

گیرم که لبت زچوب خستند

دندان تو را چرا شکستند

چشم تر و کام خشک داری

از خاک تنور مُشک داری

قرآن و خدنگ، وای بر من

پیشانی و سنگ وای بر من

خجلت زده از تو و عمویم

از آب، دگر سخن نگویم

القصّه در آن سیاهی شب

سر بود و رقیّه بود  زینب

بر عمّه وفای خود نشان داد

لب بر لب شه نهاد و جان داد

خاموش چراغ انجمن شد

پیراهن کهنه اش کفن شد