امروز پنج شنبه ، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای عارضت، خرم‌تر از برگ گل یاس

 

 

حضرت قاسم

 ای عارضت، خرم‌تر از برگ گل یاس 
وی بر لب خشک تو گریان، چشم عبّاس 
داماد بزم خون، به دشت کربلایی 
هم مصطفا، هم مرتضا، هم مجتبایی 
داری در آغوش عمو، بوی حسن را 
حُسن حَسن، خُلق حَسن، خوی حَسن را 
کوثر، گریبانْچاکِ اشک دیدۀ تو 
روح مسیحا، در لب خشکیدۀ تو 
قربانی من! رو به قربانگاه بردی 
جان عمو را با خودت همراه بردی 
اکنون که جانت را به جانان، وقف، کردم 
بگذار تا جای حسن دورت بگردم 
زلفت کمند و نیزه قد، مژگان شده تیر 
جسمت، زرۀ قلبت سپر، ابروت شمشیر 
آهسته بگذر، از برم ای ماهپاره 
تا بنگرم بر قدّ و بالایت دوباره 
سخت است کز لعل لبت شرمنده باشم 
توکشتۀ من باشی و من زنده باشم 
از خیمه تا مقتل شتابان می‌روی سخت 
در حجلۀ خون می‌روی یا حجلۀ بخت 
از بس‌که از شوق شهادت، شاد گشتی 
حس می‌کنی در کربلا داماد گشتی

 

 

جواب قاسم  به عمو

 از زخم تیغت، از عسل خوشتر، عموجان 
ای آرزویم، بر تو ترک سر، عموجان 
دادی ز لطف و مرحمت، اذن قتالم 
اینک! حلالم کن، حلالم کن، حلالم 
شمشیرها و نیزه‌ها، چشم انتظارند 
تا بر روی زخم دلم مرهم گذارند 
عمری سراپا شعلۀ جانسوز بودم 
من سیزده سال عاشق امروز بودم 
کم آه خود را، سدّ راهم کن، عموجان 
مثل علی اکبر نگاهم کن عموجان 
نیش هزاران خار و یک لاله که دیده؟! 
یک لشکر و یک سیزده ساله که دیده 
تقدیم کردم بر سنان‌ها، سینه‌ام را 
کردم نشان سنگ‌ها، آیینه‌ام را 
قاتل بگو بیرون کند، پیراهنم را 
تا حلقه‌حلقه، چون زره سازد، تنم را

 

 

 

ینک یتیم امام‌ مجتبی  با لشکر

ای اهل کوفه! من یتیم مجتبایم 
داماد بزم خون، به دشت کربلایم 
مرغ دلم، بهر شهادت، می‌زند بال 
مرد جهادم، گرچه دارم، سیزده سال 
فرزند پیغمبر در این صحرا غریب است 
بالله! عرب را، کشتن مهمان، عجیب است 
ای شمر دون بر حرمت ما پا نهادی 
ای ابن سعد آیا به اسبت، آب دادی 
فرزند زهرا تشنه لب، اسب تو سیراب 
اسب تو سیراب است و اصغر رفته از تاب 
اسب تو سیراب و زند در خیمه ناله 
از تشنگی، هم شیرخواره، هم سه ساله 
اسب تو هر دم می‌برد، از آب، حظّی 
چون ماهی کوچک، کند اصغر تلظی

 

 

 

 

 

 

گرگان کوفه

او بود و یک لشکر، ولی لشگر، چه کردند 
با یاس سرخ باغ پیغمبر، چه کردند 
گرگان کوفه، جسم او در بر گرفتند 
با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند 
با سوز دل زخم تنش را تاب دادند 
آن تشنهْلب، را از دمِ تیغ آب دادند 
جسمش ز نوک نیزه با جوشن یکی شد 
پیراهن خونین او، با تن یکی شد 
«بن‌سعد ازدی» بر تنش زد نیزه از پشت 
هر سنگدل، یکبار آن شهزاده را کشت 
افتاد، روی خاک و عمو را صدا زد 
مانند مرغ سر بریده دست و پا زد 
فرزند زهرا همچنان باز شکاری 
آمد به بالای سرش با آه و زاری 
در دست گلچین، دید یاس پرپرش را 
می‌خواست، کز پیکر جدا سازد سرش را 
با تیغ بر او حمله، چون شیر خدا کرد 
دست پلید آن ستمگر را جدا کرد 
لشکر، برای یاری او حمله کردند 
آوخ! که با آن پیکر خونین چه کردند 
از میهمان خویش استقبال کردند 
قرآن ثارالله را پامال کردند 
با آنکه بر هر داغ، داغ دیگرش بود 
این داغ دل، تکرار داغ اکبرش بود

 

 

حضرت قاسم

ای ماه من! که ماهی در خون شناوری 
در موج خون، چقدر شبیه پیمبری 
با جسم چاک چاک تو شد امر، مشتبه 
تو قاسمی، عزیز دلم، یا که اکبری؟ 
اینقدر پیش چشم عمو دست و پا مزن 
جان می‌دهی و جان من از دست، می‌بری 
من بر توام به جای پدر، تو برای من 
جای علی اکبر و جای برادری 
مشکل‌گشای من شده بازوی کوچکت 
انگار می‌کنم که تو عباس دیگری 
عمو شود فدات که طاقت نداشتی 
بر غربت عمو بنشینی و بنگری 
شرح غم من و تو، همین مصرع است و بس 
من باغبان پیرم و تو یاس پرپری 
امروز، روز غربت آل پیمبر است 
نبْوَد روا، مرا بگذاری و بگذری 
خواهی بپایْخیزی، از این دست و پا زدن 
گویی هنوز، بر من مظلومه یاوری 
«میثم» از این شرارۀ جانْسوز و سوزِ دل 
مرهون عفو و رحمتِ ما، روز محشری