امروز پنج شنبه ، ۹ فروردین ۱۴۰۳
ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد

 

 

ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد 

خواهد که آب گوید امّا زبان ندارد

دیشب به گاهواره تا صبح ناله می زد

امروز روی دستم دیگر توان ندارد

هنگام گریه کوشد تا اشک خود بنوشد

اشگی که تر کند لب دور دهان ندارد

رخ مثل برگ پاییز لب چون دو چوبۀ خشک

این غنچۀ بهاری غیر از خزان ندارد

ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را

یک برگ گل که تاب تیر و کمان ندارد

شمشیر اوست آهش فریاد او تلظّی

جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد

منّت به من گذارید یک قطره آب آرید

بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد

با من اگر به جنگید تا کشتنم بجنگید

این شیرخواره بر کف تیغ و سنان ندارد

مادر نشسته تنها در خیمه بین زنها

جز اشک خجلت خود آب روان ندارد

تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن

جز شانۀ امامش دیگر مکان ندارد

«میثم»، به حشر نبود غیر از فغان و آهش

آنکو از این مصیبت آه و فغان ندارد