امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
ای اهل شام و کوفه من نجلِ رسولم

 

اتمام حجّت

 
 

 

ای اهل شام و کوفه من نجلِ رسولم 
پـروردة دامـان زهـرای بتـولم 
مرآت ذات خالقِ اکبر منم مـن 
قرآنِ روی قلب پیغمبر منم مـن 
فرمـوده در اوصـاف، فخـر عـالمیْنم: 
مردم!حسین است‌از من و من‌ازحسینم 
من سیـّدِ جمـع جـوانان بهشتم 
روح کتاب الله و ریحـان بهشتم 
من کلِّ احمد را ز احمد ارث بردم 
من از سرانگشت محمّد شیر خوردم 
گهواره ‌جنبـانم همـان روح‌الامین است 
بغضم همه‌کفراست‌و مهرم اصل‌دین است 
مـن رکـن ایمانم، اگر ایمان بدانید 
مـن روح قرآنم اگر قـرآن بخوانید 
مـن بـر تمـام عـالم خلقت، امـامم 
من حمد و تکبیر و تشهّد، من قیامم 
تطهیر و قدر و هل اتی و کوثرم من 
میـزان اعمال شما در محشـرم من 
بوسیده احمـد عضو عضو پیکـرم را 
صورت،گلو، لب،بلکه ازپا تا سرم را 
فُلک نجات خلقم و خود ناخدایم 
خوانده رسول الله مصباح الهدایم 
روحم روان رحمة للعالمین است 
تیغم همان تیغ امیرالمؤمنین است 
لب‌های ختم الانبیا روی لبم بود 
بالله قسم دوش محمّد مـرکبم بود 
ای قوم بی‌شرم و حیا پستید پستید 
بـر قتـل فـرزند پیمبر عهـد بستید 
کردید از من دعوت و عهدم شکستید 
حتـی بـه روی اهـل‌بیتم آب بستیـد 
با چشم خود دیدم که کشتید اکبرم را 
بـا تیـر بگْرفتیـد از شیـر، اصغرم را 
بـاغ گـل یـاس مـرا از مـن گرفتید 
لب تشنـه عبـاس مـرا از من گرفتید 
در لالـه زار سینـه جـز داغـم نمانـده 
یک لاله نه، یک غنچه در باغم نمانده 
ماه حرام و عزمتـان بـا مـن قتـال است 
خود با کدامین جرم،خون‌من حلال است؟ 
بـا دیـن و قـرآن و شرف کردید بازی 
ایـن است آیـا شیـوه مهمـان نـوازی؟ 
ایـن بـود رسم حرمت از پیغمبر و آل؟ 
اطفـال معصومش زنند از تشنگی بال 
والله جـز مـن زادة پیغـمبری نیـست 
از خاندان او حسین دیگـری نیـست 
وقتی شرار خشم حق در حشر خیزد 
از چنگتان خـونِ مـن مظلوم ریـزد 
منشـور پـر شـور مرا با هم بخوانید 
اتمام حجـت بـا شمـا کردم، بدانید!

 

عالم در اختیار او بود، او تسلیمِ دوست

 

 

خیل ملایک لشکرش بودند آن روز 
شمشیرها فرمانبرش بودند آن روز 
با یک اشارت حکم او را می‌شنیدند 
قـلب تمـام شمرهـا را می‌دریدنـد 
او جان به کف تسلیم ذات کبریا بود 
سر تـا قـدم قربانی وصل خدا بود 
تن را ز هـر جانب نشان تیرها کرد 
رفع عطش زآبِ دمِ شمشیرها کرد 
شیرخـدا را روبهـان تسلیم دیدند 
از چـار جانب بهر قتـل او دویدند 
بغض درون‌و زخم دل را چاره‌ کردند 
قـرآن ختـم الانبیـا را پـاره کـردند 
اعضای او از هم جدا می‌شد به شمشیر 
زخـم تنش را بخیـه می‌کـردند با تیر 
تـا بنگـرد بی‌پـرده بر رخسار جانـان 
هر زخم او چشمی شد و هر تیر،مژگان 
گـرچه عـدو بـا تیـر، او را بـارها کشت 
تیری که زد بر قلب او، بیرون شد از پشت 
با آن که رحمت از سرانگشتش روان بود 
دو چشمة خـون از دو سـوی او روان بود 
بـر غربت او دشت و هـامون گریه کردند 
شمشیرهـا و سنگ‌هـا خـون گریه کردند 
باروی خونین کام عطشان جسم صدچاک 
یک لحظـه عـرش کبریـا افتاد بر خاک

 

 

و اینک آغوش یار

 

 

با آنکه هر عضوش ز هر عضوی جدا بود 
مقتـل بـر او آغـوش پـر مهر خـدا بود 
تصویــر وجـه الله در آیینـه‌اش بـود 
هر زخم او یک باغ گل بر سینه‌اش بود 
هستیش بـر دست و خریـدار بـلا بود 
عطـر بـهشتش هـم غبـار کربـلا بود 
مهمان خود را کوفیـان حرمت گرفتند 
بـر قتـل او از یک دگر سبقت گرفتند 
بر روی هر زخمش‌که‌چون زخم‌جگر بود 
زخمی دگر زخمی دگـر زخمی دگر بود 
از بس که زخم آمد ز شمشیر عـدویش 
انـدام او شـد مثـل رگ‌هـای گلویش 
صیاد می‌خواهد ز زخمش خون برآرد 
صیدی که گشته قطعه قطعه خون ندارد 
دریـای خون و گوهر غلطان که دیده 
زانـوی شمـر و سینة قـرآن که دیده 
ای عون ای عباس ای جعفر کجایید؟ 
عبـدالله و قـاسم عـلی‌اکبر کجـایید؟ 
ای پاک‌بازان! یوسف زهرا غریب است 
هر زخم او یک آیة «امَّن یُجیب» است 
ای خفته در دریای خون! از جای خیزید 
آخِـر شمـا مـردانِ میـدانِ ستیزید 
این پیکر صدچاک را در بر بگیرید 
از دست شمر سنگدل خنجر بگیرید 
ای آسمان بشنو صدای «یا رب»اش را 
در خیمه بر گردان ز مقتل زینبش را 
روی خدا از خون پیشانی شده رنگ 
قاتل گرفته موی او را سخت در چنگ 
واویلتــا قلـب محمّـد را دریدنـد 
ریحانة او را به خاک و خون کشیدند 
فـرزند زهـرا بـا لب عطشان فدا شد 
آخر به ده ضربت سرش از تن جدا شد 
تنهـا نـه وجـه کبریـا را سربریدند 
اینجـا تمـام انبیـا را سـر بریدنــد

 

اسبِ بی‌سوار

 

 

بـر وسعت صحـرا نگاهم خیـره گشته 
خورشید هم دیگر به چشمم تیره گشته 
چیـزی نمـی‌بینم در امـواج تبـاهی 
غیر از سیاهی در سیاهی در سیاهی 
گویی چراغ عمرِ هستی گشته خاموش 
خورشید درخون گم شده،گردون سیه‌پوش 
در قعر تاریکی چو مرغ بی پر و بال 
یک اسب بی‌راکب برون آمد ز گودال 
بـر پیکـرش از تیـر دشمن بـال رُسته 
پیشـانی از خـون رســول الله شُسته 
اسبی کـه از مـرغ امیـدش پـر بریدند 
در پیش چشمش صاحبش را سر بریدند 
اسبی صـدای شیهه‌اش بـر اوج افلاک 
اسبی طواف آورده بر یک جسمِ صدچاک 
اسبی کـه از دریـای آتش تشنه‌تر بود 
در تشنگی سیراب از خـون جگر بود 
اسبی که گردون را ز دود دل سیه کرد 
از صـاحب او سر بـریدند و نگه کرد 
اسبی که همچون کوه آتش مشتعل بود 
سوی حرم می‌رفت و از زینب خجل بود 
وقتـی صـدای شیهة او را شنیـدند 
چشم انتظاران از حرم بیرون دویدند 
دیدنـد بـر پهلـوش زیـنِ واژگون را 
دیدنـد بـر پیشـانی او، رنگ خون را 
دیدند اشک خجلتش از دیده جاری است 
دیدنـد دور خیمه گـرمِ سـوگواری است 
اهل حرم یکسر به دورش صف کشیدند 
جـای گریبـان سینة خـود را دریدند 
بر گردنش انداخت دست دل سکینه 
کای همسفر با راکب خود از مدینه 
ای رفرف معراجِ خون، پیغمبرت کو؟ 
ای آمده از فتح خیبر، حیدرت کو؟ 
با من بگو قرآن احمد را چه کردی 
با من بگو جان محمّد را چه کردی 
ما هر دو همچون طایر بشکسته بالیم 
ای اسب بی‌صاحب بیا با هم بنالیم 
خوب از امام خویش استقبال کردند 
قـرآن پـاره پـاره را پـامال کـردند 
وقتی که بوسیدم لبش را جانم افروخت 
از شدت هُرم لب خشکش لبم سوخت 
آیـا تـن بی‌تـاب او را تـاب دادند؟ 
آیا به آن لب تشنه آخر آب دادند؟ 
باب مـرا آب از دمِ شمشیر دادند 
او آب گفت و پاسخش با تیر دادند

 

 

 

بعد از شهادت

 

 

دل‌ها سراسر آب شد، حتی دل سنگ 
بس‌کن دگر خاموش‌شو ای آتش‌جنگ! 
از آل عصمت پـردة حـرمت دریدی 
ریحانـة ختـم رسـل را سـر بریدی 
دیگر چه می‌خواهی ز جان اهل‌بیتش 
آتـش مـزن بــر آشیـان اهـل‌بیتش 
ظلم سقیفـه! کشتن مـولا کمت بود؟ 
آتش زدن بر خانه مـولا کمت بود؟ 
قـرآن کجـا و لانـة آتش گـرفته 
عتـرت کجـا و خانـة آتش گرفته 
این شعله‌ها از لاله‌های گلشن کیست؟ 
دودی که بر گردون رود،از دامن کیست؟ 
الله اکبـر تیـغ دشمـن تیـزتر شـد 
جـام بـلا در کربـلا لبریزتـر شـد 
دشمن به گلزار ولایت آتش افروخت 
دودش به چشم عرش رفت‌وآسمان سوخت 
اطفـال را فکـر فـرار از آشیـانه 
دشمن بـه استقبـالشان با تازیانه 
در بین دشمن بر فلک فریادشان رفت 
با سوز آتش حرفِ آب از یادشان رفت 
چون طایر بی‌بال و پر از جا پریدند 
افتان و خیزان از حرم بیرون دویدند 
با آنکه دشمن گریه بر احوالشان کرد 
از هر طرف با کعب نی دنبالشان کرد 
اینـان پیـاده، آن جفا جویان سواره 
دنبـالشان کـردند بهــر گـوشواره 
دو خسته طایر سر به زیر خار بردند 
از بیم دشمن در بیابان جان سپردند 
آثـار کعـب نیـزه‌ها بـر روی شـانه 
گشتند نیلـی یـاس‌ها از تــازیانه 
دو کودک از وحشت به صحرا روی بردند 
لب تشنه زیـر بوته‌هـای خـار مردند 
طفلی به زیر کعب نی از حال می‌رفت 
طفلی سرآسیمه سوی گودال می‌رفت 
تا کعب نی در دست خصم خیره‌سر بود 
بر حفظ جان کودکان، زینب سپر بود 
زینب سپر شد تا که دین پاینده مانَد 
خـط شهـادت تـا قیامت زنده ماند