امروز سه شنبه ، ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای آینۀ تمام زهرا

 

ای آینۀ تمام زهرا

ای شخص تو را مقام زهرا

بر جان و تنت درود احمد

بر نام خوشت سلام زهرا

در حنجره ات صدای حیدر

در زمزمه ات پیام زهرا

در لعل لبت حدیث توحید

در سرو قدت قیام زهرا

گیرد ز تو احترام بابا

آنگونه که احترام زهرا

از دوره کودکی تو را بود

مشی و هدف و مرام زهرا

نام تو ائمّۀ هدی را

جاری به زبان چو نام زهرا

زهرای حسین پروری تو

در رتبه حسین دیگری تو

ای دختر مادر مدینه

ای مصحف مادرت به سینه

محبوبۀ کردگار زینب

صدّیقه و طاهره امینه

یک بانو و اینقدر جلالت

یک دختر و این همه سکینه

چون شیر خدا خدای را شیر

چون مادر خویش بی قرینه

در کلّ محیط با برادر

مصباح هدائی و سفینه

طوبای بهشت مهربانی

دشمن ز چه داشت با تو کینه

دل با غمت ای بتول دوّم

هم کرب و بلاست هم مدینه

حوران که مقدّس و عزیزند

در کوی کنیز تو کنیزند

ای بوده ز دور خردسالی

دارای جلال ذوالجلالی

ای مادر جملۀ مصائب

ای دختر سیّد الموالی

با اشک تو ای سحاب خونین

با یاد تو ای مه هلالی

بهتر که ز خار ره شود پر

چشمی که بود ز اشک خالی

طی کرده به رفرف اسارت

معراج تکامل و تعالی

بر ماه جمال نیلگونت

چون فاطمه نقش بی مثالی

هنگام صلالت لیل، زهرا

هنگام سخن علّی عالی

در عین حسین نور عینی

او زینبی است و توحسینی

ای همسفر سر بریده

ای پرده خصم را دریده

ثارالله دیگر است ما را

خونی که ز صورتت چکیده

غیر از تو به طول چند ساعت

هفتاد و دو داغ کس ندیده

قرآن شده سر فراز از تو

هر چند که قامتت خمیده

تنها و اسیر و دست بسته

پیوسته حماسه آفریده

با خون جبین نموده تفسیر

تا آیه ز نوک نی شنیده

میراث رسل به تو ز آدم

تا خاتم انبیا رسیده

تو عصمت ذات کبریایی

مرآت تمام انبیایی

با خطبۀ تو امیر کوفه

گردید دگر اسیر کوفه

از اسب مراد همچو روباه

افتاد به چنگ شیر کوفه

می رفت کنار، پرده از کفر

می خورد به سنگ تیر کوفه

شد سبز هزار گلبن وحی

با اشک تو در کویر کوفه

دیدند به حلقۀ اسارت

زینب شده بود میر کوفه

می خواست خراب گردد از بن

شد صبر تو دستگیر کوفه

شد کوفه اسیر خطبه تو

کی گقته تویی اسیر کوفه

تا نای تو در خروش آمد

فریاد علی به گوش آمد

ای داده حیات بر کرامت

وی دین تو زنده تا قیامت

ای مقتل خون به همّت تو

دانشگه صبر و استقامت

بر خاک ره تو سجده بردند

مردان بزرگ راست قامت

در هر قدمت هزار معراج

در هر نفست دو صد کرامت

غیر از تو که دختر بتولی

ای مادر دوّم امامت

کی جان امام خود خریده

در اوج مصیبت از شهامت

با عزم تو خون به تیغ پیروز

از صبر تو یافت دین سلامت

چشم تو نماز را وضو داد

اشک تو به خون هم آبرو داد

ای وارث باغ پرپر وحی

ای دختر وحی و خواهر وحی

جز تو که به زیر تازیانه

گلبوسه زده به حنجر وحی

غیر از تو که گفته در یم خون

شکرانه کنار پیکر وحی

دریائی و خطبه های نابت

هنگام خطابه گوهر وحی

دردا که زآفتاب سوزان

گردید سیاه منظر وحی

بازار کجا و بانوی دین

ویرانه کجا و دختر وحی

قرآن مجید و تازیانه

فریاد ز خصم کافر وحی

هم فرق تو کوفیان شکستند

هم دست تو را به شام بستند

دانی ز مدینه تا مدینه

هجر تو چه کرد با مدینه

با رفتن تو به نینوا داشت

چون نی همه دم نوا مدینه

وز آمدن تو بار دیگر

شد یکسره کربلا مدینه

وای از دل من چگونه بیند

با قامت خم تو را مدینه

با یاد تو روز و شب دل ما

یا کرببلاست یا مدینه

باید شب و روز خون بگرید

با عترت مصطفی مدینه

فریاد زند ز دل بگوید

با دختر مرتضی مدینه

کی دخت علی برادرت کو؟

هفتاد و دو یار و یاورت کو؟

هر جا که ز غربتت سخن بود

گریان به غریبیت وطن بود

افسوس که در مدینه با تو

دیگر نه حسین نه حسن بود

شش یوسفت اوفتاد بر خاک

سوغات تو کهنه پیرهن بود

با خلق بگو که بر حسینم

یک قطعه بوریا کفن بود

با مادر خود بگو که دیدم

زیر سم اسب آن بدن بود

با شهر بگو که آفتابم

می سوخت و سایه بان من بود

با ختم رسل بگو سلیمان

صد پاره ز تیغ اهرمن بود

فریاد بزن ز سینه زینب

دیگر توئی و مدینه زینب

بیدادگری تمام کردند

حرمت به تو را حرام کردند

از خاک وطن تو را دوباره

تبعید به شهر شام کردند

با دیدن کوچه های شامت

خوناب جگر به کام کردند

آنجا که به گرد محمل تو

مردم همه ازدحام کردند

آنجا که نثار مقدم تو

خاشاک ز روی بام کردند

آنجا که به نوک نی شهیدان

بر محمل تو سلام کردند

آنجا که ز راه کینه با سنگ

توهین به سر امام کردند

دروازه شام را که دیدی

یکباره ز عمر دل بریدی

با دیدن شام غم دوباره

افتاد به سینه ات شراره

گویی که دوباره چشمت افتاد

بر نیزه به هیجده ستاره

در طشت طلا دوباره کردی

لبهای کبود را نظاره

یاد آمدت از سر برادر

وز چنگ و دف و نی و نقاره

همچو بدن عزیز زهرا

گردید دلت هزار پاره

دردا که به شام بر سرت ریخت

یک کرببلا بلا دوباره

دردا که ز دور خورد سالی

خون گشت دلت ز غم هماره

شد ختم به مرگ داستانت

در شام به لب رسید جانت

تا جان به تن مطهّرت بود

خون در دل و دیدۀ ترت بود

جان دادی و ذکر واحسینا

در زمزمه های آخرت بود

پیراهن پاره پارۀ او

تا لحظۀ مرگ در برت بود

گویند نشان تازیانه

در غسل عیان به پیکرت بود

بر قبر تو لاله ای که می ریخت

خون دل و اشک شوهرت بود

بالله قسم شهادت تو

در شام شبیه مادرت بود

چشمت به ره اجل دم مرگ

دل در حرم برادرت بود

چون ابر که در بهار گرید

«میثم» ز غم تو زار گرید