امروز پنج شنبه ، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای گهر بحر کمال علی

 

 

ای گهر بحر کمال علی

وز تو عیان قدر و جلال علی

ای سعدا گمشدۀ راه تو

وی شهدا غبطه خور جاه تو

زنده دو صد جان مسیح از دمت

دست عنایت به سر عالمت

بر شهدا عزت و آقائی ات

آل علی تشنۀ سقائی ات

مادرت آن بانوی نیکو سرشت

قبلۀ دلهای زنان بهشت

زاده تو را تا که فدایت کند

پیشکش خون خدایت کند

دیده چو بر ماه رخت می گشو

بر لبش این زمزمه آهسته بود

کی ثمر باغ دل و نور عین

جان تو صد بار فدای حسین

گر چه شب و روز دعایت کنم

پرورمت تا که فدایت کنم

زمزمۀ مادر دل سوخته

کز دل او شعله برافروخته

بود دُر گوش تو از کودکی

برد زسر هوش تو از کودکی

طایر عشقت همه دم می پرید

تا شب عاشور حسینی رسید

لیلۀ عاشور و شب سرنوشت

خلق، بسی بین جحیم و بهشت

جنتیان در طلب ترک سر

دوزخیان را، هوس سیم و زر

آن زر سرخش زده بر جان خروش

این سر سبزش شده سربار دوش

زمزمه از جنت و از نار بود

آن پی دل این پی دلدار بود

بود تو را دیدۀ شب زنده دار

باز به پاس حرم کردگار

داشتی ای گوهر بحر شرف

اشک به رخ خون به جگر سر به کف

یافتی ای مظهر آیات نور

سوی تو می تاخت سیاهی زدور

تیره دلی خیره سر و کفر کیش

سوی تو پیش آمد و خواندت به پیش

با تو و اخوان تو بودش سخن

گفت کجایند بنو اُخت من

امّ بنین را مه تابان کجاست

عون کجا جعفر و عثمان کجاست

برتو و اخوان تو آن نامراد

داشت امان نامه ز ابن زیاد

داشت امان نامه، زنا زاده ای

بر علوی زادۀ آزاده ای

خط امان نامه، سراسر فریب

حکم امان نامه، ستم با حبیب

خواست تو را ای شرف عالمین

دور کند از سر کوی حسین

چون به امان نامکه نظر دوختی

در شرر غیرت خود سوختی

خون یداللهی ات آمد به جوش

چون دل دریا زدی از دل خروش

کی تن و جانت هدف تیرها

دست و دلت طعمۀ شمشیرها

اف به تو و والی خود کامه ات

لعنت و نفرین به امان نامه ات

من که شدم افسر حزب خدا

کی شوم از زادۀ زهرا جدا

خود به کف اژ در نفسی اسیر

رو که اسیر تو نگردد امیر

منتظر صبح، در آن تیره شب

بود تو را سر به کف و جان بلب

صبح، که خورشید فروزنده تافت

نیزۀ نورش دل ظلمت شکافت

صائقۀ جنگ، شرر بار شد

نقش زمین قامت انصار شد

هاشمیان پیکرشان چاک چاک

دریم خون خفته به دامان خاک

بزم بلاخیز ولا بود و تو

ساقی و صهبای بلا بود و تو

آینه ات آمده مشتاق سنگ

بغض، گلوگیر شد و سینه تنگ

پشت سپه دست توانات بود

چشم حرم بر قد و بالات بود

بوسه به رخسار برادر زدی

صائقه گشتی و به لشکر زدی

حمله نمودی و شدی با شتاب

از یم خون وارد دریای آب

آب که خود را سر راه تو دید

از لب عطشان تو خجلت کشید

آب زدیدار رخت گل گرفت

موج، سویت دست توسل گرفت

کی زعطش سوخته پا تا به سر

آب به تو از لب تو تشنه تر

سوختم از آتش تاب و تبت

تا صف محشر خجلم از لبت

من بزم موج و تو با سوز دل

از لب خشکیدۀ اصغر خجل

آبم و در آتشم انداختند

آه که بی آبرویم ساختند

تا تو دهی باز به آب آبرو

روی به آب آور و ترکن گلو

تا به بلا باز بگوئی بلا

پاسخ دریا به لبت بود لا

در دل دریا شرر افروختی

شمع شدی آب شدی سوختی

کز چه زنی آتشم ای آب سرد

نفس، زمین خورده ز ما در نبرد

پیش منت سینه دریدن زچیست

موج مزن مقصد من آب نیست

من که جگر تشنه در این وادی ام

تشنۀ ایثارم و آزادی ام

من زبر خضر حیات آمدم

تشنه اگر سوی فرات آمدم

نامده ام تا که گلو تر کنم

آمده ام ترک تن و سر کنم

دست بشو، پای بکش، چشم پوش

آتش من با تو نگردد خموش

شعله، من نیست شرار هوس

آب من از آتش عشق است و بس

جام عطش در دل دریا زدی

بر سر قانون هوس پا زدی

مشک پر از آب و دلت غرق خون

تشنه شدی از دل دریا برون

لشکریان از همه سو تاختند

دست علم گیر تو انداختند

چشم خدا بین تو پر اشک بود

سینۀ تنگت سپر مشک بود

تیر عدو خورد چو بر مشک، ریخت

مشک، به مظلومی تو اشک ریخت

جان عزیزت ز بدن گشت سیر

دیده به ره دوختی از بهر تیر

تیر که بر دیدۀ پاکت نشست

دست نبودت که در آری به دست

خواستی اش تا که در آری زپا

گشت به فرق تو عمود آشنا

سرو قدت گشت ززین نقش خاک

شد بدنت هم چو دلت چاک چاک

ای به فدایت من و اُمّ و اَبَم

مدح تو ذکر خوش روز و شبم

من که ثناخوان تو بودم مدام

سال و مه و روز و شب و صبح و شام

از چه نصیبم کُرَب است و بلاست

بسته به رویم ره کرببلاست

ای پسر فاطمه اعجاز کن

راه به روی همگان باز کن

ای علی و فاطمه را نور عین

اکشف یا کاشفِ کرب الحسین

(میثم) افتاده زپای توام

شیفتۀ کرب و بلای توام