امروز شنبه ، ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای خدا جلوه و نبی مرآت

 

ای خدا جلوه و نبی مرآت

مرتضی خصلت و حسین صفات


انبیاء در جلال تو شده محو

اولیاء بر جمال تو همه مات


نبوی طلعت تو آیت حسن

لوی قامت تو جلوۀ ذات


ز تو نازد همیشه حلم و رضا

تو بالد هماره صوم و صلات


نام حق را ز عزم تو است بقا

باغ دین را ز خون تو است حیات


جان اهل صلوة قربانت

اشهد انّ قد اقَمتَ صلوة


هم توئی آفتاب برج امید

هم توئی ناخدای فلک نجات


پدرت لب نهاد بر لب گفت

یا بنّی، یا بنّی لسانک آت


خواست تا بوسدت بجای رسول

ای رسول خدای را مرآت


از تو آنی دلم جدا نشود

با تواَم با تو، در حیات و ممات


مدح تو در زبان آل رسول

بهترین سوره خوشترین آیات


بر لب آب تشنه جاندادی

ای همه جان عالمی بفدات


حجّ تو زیر تیغ، جان دادن

قتلگه کعبه، خیمه گه میقات


بر لب تشنه ات درود، درود

به تن پاره پاره ات صلوات


داد پیغمبرت بقلزم خون

آب کوثر بجای آب فرات


زخم های تنت طند فریاد

که ولا با بلا شود اثبات


تو و دشمن، بدوستی هرگز

تو و باطل، بحقّ حق هیهات


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


ای بسان عمو بچشم پدر

از شهیدان کربلا برتر


خاتم الانبیاء ز سر تا پا

سید الاوصیاء ز پا تا سر


ماه کنعان سیدا الشهداء

یوسف کربلا علی اکبر


بسکه هستی شبیه ختم رسل

بسکه داری نشان ز فخر بشر


پدرت فخر عالم است و کند

همه جا افتخار بر تو پسر


خجل از سرو قامتت طوبی

شرمگین از رخ تو شمس و قمر


حاصل عمر زادۀ زهرا

میوۀ قلب احمد و حیدر


دل نبندد دگر به اسماعیل
دیده گر بر تو افکند هاجر


نظر حجّت خدا همه جا

بود سوی تو، ای خدا منظر


چه نیازی به آب رود فرات؟

ای نهان در لبت دو صد کوثر

 

تا کنی از امام خویش دفاع

سینه کردی به پیش تیغ سپر


خواست جان بسپرد ولی خدا

تا بمیدان شدی تو راه سپر


تو روان همرهت قدم بقدم

دل و جان و توان و تاب پدر


گرچه خفتی درون قلزم خون

گرچه مانند گل شدی پرپر


به خدا در قیام نسل جوان

تا قیامت توئی توئی رهبر


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


به جلال نبی بذات خدا

که توئی آفتاب برج هدا


شمع جمع سلالۀ احمد

ماه کنعان سیّدالشهدا


اولین کشته از بنی هاشم

در قیام بزرگ عاشورا


نعت تو بر زبان دشمن و دوست

مدح تو ذکر اهل ارض و سماء


ناخلف زادۀ ابوسفیان

که دلش بود پر ز بغض شما


کرد روزی سؤال از یاران

که خلافت که را بود اولی


همه از بیم جان خود گفتند:

کاین جلال و شرف تو راست سزا


گفت نه، باللّه این مقام بود

حق فرزند یوسف زهرا


آفتاب جمال ختم رسل

ماه تابندۀ ولّی خدا


جّد او سیّد عرب احمد

مام او بهتر ثقف، لیلا


همچو ختم رسل بخلق حَسَن

همچو آل ثقف برخ زیبا


هم سخاوت ز کّف او جاری

هم شجاعت ز تیغ او پیدا


گفت فضل تو دشمنت اَلفَضل

هِیَ ما تَشهَدُ بِهِ الاَعدا


آه کز تیغ و تیر و نیزه خصم

عضو عضوت ز هم شدند جدا


بدنت قطعه قطعه شد به سیوف

کفنت خاک تیرۀ صحرا


نتوان خواند کشته ات امروز

زنده ای زنده تا صف فردا


شمع تو نور میدهد همه دم

خون تو موج میزند همه جا


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


ای ز پیغمبر و خدا و امام

بتو نیکو جوان درود و سلام

 

حسنی خصلت و حسین نسب

علوی صولت و رسول مقام


نسب و نام برده از دو، ولی

دانش و علم داری از سه، امام


به لبت بوسه زد حسین که بود

دهنش بوسه گاه خیر الانام


به علی اکبر آمدی مشهور

از جلال و بزرگی و اکرام


سعدا آفتاب و تو خورشید

شهداء انجم و تو ماه تمام


با تو باید سپرد خط شرف

از تو باید گرفت درس قیام


همه در حیرتم که گشت حلال

خون پاکت چرا بماه حرام؟


تلخ شد کام مصطفی چو عدو

گشت از کشتن تو شیرین کام


بعد تو خاک بر سر هستی

بهر تو خون بدیدۀ ایّام

 

پیش چشم پدر بخاک زمین

ریخت خون تو خصم خون آشام


خواست در پیش پاره پاره تنت

عمر بابا شود ز غصّه تمام


عمر بابا تمام بود اگر

عمهّ بیرون نیامدی ز خیام


تا بعرش است آیت توحید

تا بفرش است رایت اسلام


خیزد از زخم های پیکر تو

آنچه خون خدا کند اعلام


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


ای بنام خوش تو، احیا دل

ای که دل با تو و توئی با دل

 

همچو زندان زمقدم یوسف

با صفای تو شد مصفا دل


بفروغ تو گشته روشن چشم

ز سبوی تو گشته مینا دل


دل ز دست پدر بری آنسان

که برد از رسول، زهرا، دل


نه عجب گر بمادریت برد

از زنان بهشت، لیلا، دل


با چنین حسن احمدی زیبد

که بری از علی اعلا، دل


حرم خاص تو است از رفعت

چون خداوند حقتعالی، دل


جسته بر در گهت توسّل، جان

یافته از رخت تجلّا، دل


آه از سوز داغ تو که مدام

یا بجان شعله میزند، یا دل


تا که شد پاره پاره پیکر تو

گشت دریای خون سراپا، دل


تیر سر برد بر تنت تا پر

نیزه بشکافت سینه ات تا، دل


تیغ خونریز قاتل تو شکافت

از تو پیشانی و ز بابا، دل


چهره بر چهره ات نهاد و نیافت

آن ستمدیده را تسلّی، دل


هر چه بگرفت بیشتر به برت

بیش از پیش سوخت او را، دل


تو ز آغاز، دل بحق دادی

تو ربودی ز خلق هر جا، دل


حق بخون تو تا ابد زنده است

از محبّت چنانکه احیا دل


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


ای قدت سرو بوستان کمال

خوش خرامان روی به عزم قتال


زینبت پشت سر گلاب افشان

فاطمه پیش رو به استقبال


لختی آهسته رو که کرده غمت

الف قامت پدر را، دال


تو شتابان بجانب مقتل

او محاسن به دست از دنبال


از غباری که خیزد از راهت

آسمان را گرفت گرد ملال


کرده دست دعا بلند پدر

کای خداوند قادر متعال


بارالها ببین که از بدنم

جان شیرین شود جدا به چه حال؟


مظهر اللّه می رود به نبرد

منطق وحی کرده عزم جدال


زنده میکرد یا احمد را

در وجود من این خجسته جمال


دیده ام بود سوی او همه دم

سینه ام داشت بوی او همه حال


ای تو تیر شهاب و من چو کمان

ای تو ماه بلند و من چو هِلال


تا کنم لحظه ای تماشایت

کاش میداد سیل اشک مجال


باش در باغ خلد منتظرم

که مرا بی تو زندگی است محال


من نگویم مرو که می شنوم

مصطفی گویدت تعال تعال


رو که خواهد خدا بخون بیند

لاله گون از تو عار و خط و خال


حق بخون تو می شود پیروز

باطل از تیغ تو است رو بزوال


خون تو در رگ قرون جوشد

هر شب و روز و هفته و مه و سال


دین حق را بقا، ز مکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


-تا فرس تاختی به عزم نبرد

خصم غالب تهی به میدان کرد

 

هم قضا هم قدر باستقبال

سینه در پیش نیزه ات گسترد


بر سر دوستان فکندی شور

در دل دشمنان نهادی درد


روی فوجی، ز شرم رویت سرخ

رنگ قومی، ز بیم تیغت زرد

 

هر که دیدت ز دور با خود گفت

خاتم الانبیاست این، برگرد


او بجان می خرید آتش گرم

این زدل می کشید نالۀ سرد


فرد از جمع میگریزد لیک

جمع ها را فرار بُد ز تو فرد

 

آن یکی خواند الفرار، سفیه

این بخود گفت الحذر، نامرد


آتش خشم بود آن نه جدال

شرر قهر بود این نه نبرد


سر و تن اوفتاد بسکه بخاک

ملک المون دست و پا گم کرد


ای بسا سر که اوفتاد بخاک

ای بسا تن که نرم شد چون گرد

 

آن یکی جان بقعر دوزخ برد

و آن دگر سینه پیش تیغ آورد


نه به جمع و نه فرد آن لشگر

در مصاف تو بود هم آورد


جان عالم فدای آن پدری

که پسر همچو مرتضی پرورد


به جلالات حق بود باطل

آنچه در مکتب تو گردد طرد

 

دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


می زدی سخت بر صف دشمن

همچو یزدان بقلب اهریمن


دست و پا و سرو بدن میریخت

دم تیغت بکوه و دشت و دمن


دوست گفت آفرین (جُعِلتُ فداک)

خصم گفتا زهی زهی احسن


برد ناگاه جذبۀ عشقت

در بر دوست از دل دشمن


به حرم تاختی که بار دگر

دل بوصل پدر کنی روشن


تشنه بودی ولی به آتش جان

نه به آبی که تر کنند دهن


وصل از هر دو، می ربود قرار

عشق با هر دو، می سرود سخن


تو عطش را بهانه میکردی

او لب خشک خود نشان دادن


دید در آن بهانه لعل لبت

ریخت اشک امام بر دامن


با تبّسم دو دست خویش گشود

گفت آت لسانک ای مه من


بر لبت لب نهاد و باز آمد

گوئیا جان رفته اش ببدن


همه دیدند جز بهانه نبود

لب عطشان و شدّت آهن


عشق کی میرود برون از دل؟

روح چون می شود جدا از تن؟


با مشقّت ز خود جدایت کرد

گفت: کای عاشق بلا و محن


رو که امروز در دل آتش

جام آیت دهد رسول زِ مَن


تو بحقّی، سزد بخون غلطی

خواهد اینگونه قادر ذوالمن


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


ای مرا آفتاب دیده علی

ای دل از جان خود بریده، علی


نه تو را دل ز تشنگی است کباب

جان من هم بلب رسیده، علی


نیست آبی که خواهر تو لبی

تر نماید ز اشک دیده، علی


آنقدر هست کز خجالت او

رنگ سّقا ز رخ پریده، علی


خون دل ریخته زچشم رباب

اصغر انگشت خود مکیده، علی


چیست آب فرات کآب بقا

ناز خاک تو را کشیده، علی


بلکه کوثر به اشتیاق لبت

سینه چون پیرهن دریده، علی


آتش عشق آب تو است نه آب

که تو را عشق برگزیده، علی


با لب تشنه دوست میخواهد

صید در خاک و خون طپیده، علی


باید امروز تشنه بر لب آب

حنجر ما شود بریده، علی


بخدا که خدا تو را ز ازل

بهر این روز آفریده، علی


رو که مادر برای دادن جان

جسم پاک تو پروریده، علی


رو که باید به یاد سرو قدت

قامت من شود خمیده، علی


رو کز آغاز با تن صد چاک

دوست از من تو را خریده، علی


رو که زهرا بخاک مقتل تو

لاله از خون دیده چیده، علی


به سرشگی که از محاسن من

در غمت بر زمین چکیده، علی


دائم از قطره قطره خون تنت

گردد آوای حق شنیده، علی


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


باز آی چون علی تو را شمشیر

حمله بردی به خصم با شمشیر


خصم از بیم جان ز پا افتاد

بر گرفتی بدست تا شمشیر


هر که از دور دیده سویت دوخت

دید در دست مصطفی شمشیر


میشدی همچو مصطفی ظاهر

میزدی همچو مرتضی شمشیر


آمد از یک اشارۀ دستت

با دل چرخ آشنا شمشیر


ریخت از چشم کفر خون جگر

کرد در قلب خصم جا شمشیر


همه دیدند چون علی به اُحد

میزدی در ره خدا شمشیر


پدر از دور با تبّسم گفت

آفرین خوش بود تو را شمشیر


جان ز اهل خطا ستان که برزم

نکند در کَفَت خطا شمشیر


تو فکن بر دل عدو آتش

تو بزن در صف غزا شمشیر


با بدست تو نفی کفر کند

زد به اجسام نقشِ لا، شمشیر


آه ای ماه برج یکتائی

کرد فرق تو را دو تا، شمشیر


حمله ورگشت خصم بر بدنت

گاه با نیزه گاه با شمشیر


کرد در پیش دیده گان پدر

عضو عضوت ز هم جدا شمشیر


هیچکس باورش نبود چنین

که تو را افکند ز پا شمشیر


تو به حقّی چه غم گرت آید

تیر دشمن به سینه یا شمشیر


بود از اوّل به جرم حقگوئی

بر شما خاندان سزا شمشیر


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


قامتت تا ز صدر زین افتاد

عرش گوئی که بر زمین افتاد


نی خطا گفتمی که دریم خوی

مظهر عالم آفرین افتاد


رشتۀ عقل را جنون بگسست

حلقۀ عشق را نگین افتاد


چین زلف تو شسته شد از خون

بر جبین سپهر چین افتاد


سورۀ طا و های قرآن را

غرق خون آیت مبین افتاد


کر اثبات ذات الااللّه

نقش لا تا بر آن جبین افتاد


کس نداند بجز خدا و حسین

چه بآن جسم نازنین افتاد


نه تو دست از حیات خود شستی

که ز پای مقتدای دین افتاد


با سکوتت بروز عاشورا

شورش صبح واپسین افتاد


همه گفتند وای بر امّت

که ز پا ختم مرسلین افتاد


در حرم تا تو را به یا ابتا

از لب جانفزا طنین افتاد


رنگ بابا پرید و آه کشید

که جوانم ز صدر زین افتاد


ای که سر تا بپای بودی مهر

با تو گردون چرا بکین افتاد


آب نایاب بود و از داغت

در حرم آه آتشین افتاد


نه قد راستان ز غصه خمید

که زپا میر راستین افتاد


از دم تیغ قطعه قطعه شدن

قسمت اهل حق چنین افتاد


اوفتادی بخاک و از خونت

ناگه این نقش دلنشین افتاد


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست


با سکوت تو بانگ وا ولدا

شد بلند از لب ولّی خدا


گشت در موج دشمنان هر سو

کرد در بحر خون تو را پیدا


دید از تیر و نیزه و شمشیر

عضو عضوت ز هم شدند جدا


چهر بر چهره ات نهاد و نمود

گریه در پیش خندۀ اعدا


از درون دل شکسته کشید

هفت نوبت نوای وا ولدا


کی ز خون تو نخل دین سیراب

وی شده با گلوی تشنه فدا


تو خموشی و من سراپا گوش

کز لبت بشنوم دوباره صدا


پدر پیر خویش را دریاب

بخدا تا نداده جان بخود آ


ناله ام را ز عمق جان بشنو

زنگ آهم ز لوح دل بزدا


میزبانم بکشتن پسرم

حق مهمان خویش کرد ادا


بی تو با خصم همسفر گردد

وای بر حال عمهّ ات فردا


با فراق تو خو کنم؟ هرگز

بی تو مانم، در این جهان ابدا!


ای تو جان و جهانیان همه تن

وی تو ماه و ستارگان، شهدا


ای تو مولا و دیگران بنده

وی تو سلطان و عالمیت گدا


تا قیامت ره حقیقت راست

روی خونین تو چراغ هدا


تا که جان را بقا بود «میثم»

می دهد از تو این سرود ندا


دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست