ای سنگها پیوسته با من خون بگریید چون ابر در صحرا و در هامون بگریید ای اشکها باران خون گردید در چشم ای بحـرها طوفان شوید از آتش خشم طوفان اشک و سیل خون شد سدِّ راهم خورشیـد را ظلمت گرفت از دود آهم ای آسمـان کن گریـه چـون ابر بهاران مگذار تـا از هـم جـدا گردنـد یـاران بـر یـوسف زهـرا دگـر یـاری نمانده حتـی عَـلم، حتـی علمـداری نمانده هفتـاد و دو آزاد مـرد افتــاده بر خاک هفتاد و دو قرآن همه با جسم صد چاک خیمه پر از فریاد و آه و اشکِ زنهاست پشت و پنـاه عـالمی تنهـای تنهـاست هنگام رفتن گشته مشتی زن سپـاهش بیـن همـه گـردیده طفلـی سد راهش از اشک خونین سرخ کرده خاک ره را مـوی پـریشانش پریشان کـرده شه را از چشم حق با نرگس چشمش بَرد دل دستش به دست اسب و پایش مانده در گل او در میان جمع پیش از جمع میسوخت آرام بود و بیصدا چون شمع میسوخت افتـاده بابا را بـه رخسـارش نظـاره کز گریه میلرزد به گوشش گوشواره آزاد کرد از حبس دل سـوز نهان را آهی کشید از دل که آتش زد جهان را کای سوخته از سوز آهت حاصلم را «لا تحرقی قلبی» مـزن آتش دلـم را ای سدِّ راهم سیل اشک و دود آهـت کشتی مرا هم با سکوتت، هم نگاهت یک لحظه از هم باز شد بغض سکینه فریـاد آرامی کشیـد از سـوز سینـه گفتا به مرگ سرخ تن دادی پدرجان بـر تیر دشمن سینه بگشادی پدرجان فرمـود چـون بر تیغ دشمن رو نیارد یاری که غیـر چنـد زن یاری ندارد آهی کشید از سینة سـوزان سکینه گفت ای پدر ما را ببر سوی مدینه تنهای تنها رو بـه کام مـرگ بردی ما را در این صحرا به دست کی سپردی؟ فرمود اینجا جز خدا یاری ندارم تنها به لطف او شما را میسپارم باید به صحرا سر نهید از آشیانه بایـد سپـر گردیـد پیش تازیانه باید که گم گردید در دامان صحرا گردیـد زیـر خارها مهمان زهرا" آرام بـاشید از عزیـزانم خدا را در کوچههای کوفه میبینم شما را