امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
ای سرو همیشه راست قامت

 

 

ای سرو همیشه راست قامت 

وی سایۀ قامتت قیامت

جان را به عنایتت توسل

دل را به ولایتت اقامت

ابروی خمت به صفحۀ رخ

بسم الله درس استقامت

در سایۀ تیغ تواست جاوید

توحید و نبوّت و امامت

از شیر خدای برده زآغاز

میراث شجاعت و امامت

عبدی و خدا خصائلی تو

عباس و ابوالفضائلی تو

ای سینۀ عشق داغدارت

وی قلب وصال بی قرارت

گل بوسۀ چار حجت حق

بر دست و جبین هزار بارت

سقّائی تشنگان، مُحّول

از دست، به چشم اشکبارت

جان پرور صد هزار عیسی

گردی که نشسته بر عذارت

کردی سر و جان نثار جانان

ای جان جهانیان نثارت

خون تو به عشق آبرو داد

رخسار جهاد را وضو داد

ای روی تو ماه آل هاشم

ای پشت و پناه آل هاشم

بر شمس جمال بی مثالت

پیوسته نگاه آل هاشم

در ظلمت شب چراغ رویت

روشنگر راه آل هاشم

سر تا قدم تو صبح امّید

در شام سیاه آل هاشم

شقّای همیشه مشک بر دوش

سردار سپاه آل هاشم

سردار سپاه و مشک بر دوش

تاریخ کجا کند فراموش

ای سایۀ قامتت رشادت

افتاده به مقدمت سیادت

بر گِرد سر حسین، مادر

گردانده تو را شب ولادت

در کوی حسین، عشق بازی

شد بهر تو بهترین عبادت

بر بنده، کوچکت بزرگی

آورده فرو سر ارادت

بگرفته برادرت در آغوش

هنگام ولادت و شهادت

تا در قدمش فدا نگشتی

یک لحظه از او جدا نگشتی

بر خاک تو هر که سر ندارد

سر از دل خاک بر ندارد

در کوی تو وهم ره نبرده

از جاه تو کس خبر ندارد

در بین دو آفتاب زهرا

مثل تو علی قمر ندارد

گلبوسه چو تو به دست و بازو

از تو لب تشنه تر ندارد

تو چشم و چراغ عالمینی

سر تا به قدم همه حسینی

مشکی زسرشک و خون به دوشت

دل، بحر صفت پر از خروشت

تا آب بری برای اطفال

نیش سر تیر بود نوشت

اشک غم تشنگان به چشمت

آه دل خستگان به گوشت

مهمیز زدی همی به مرکب

با عزم بلند و سخت کوشت

بر بردن آب سوی خیمه

شد صرف، همه توان و توشت

با آن که فتاد هر دو دستت

لبخند زدی که بود هستت

ای پا نهاده تشنه در آب

ای یاد لب تو خونجگر آب

می گشت شراره ای زآتش

می داشت گر از دلت خبر آب

سقّا نشنیده ام که چون تو

ریزد لب تشنه آب بر آب

از شدّت شرم شد گِل آلود

تا کرد به چهره ات نظر آب

سوگند به کام تشنه ات بود

از کام تو بر تو تشنه تر آب

دانی زغمت فرات چون شد

حتی دل آب بر تو خون شد

افسوس که ریخت آب بر خاک

و زاشک تو گشت خونجگر خاک

آبی که امید تشنگان بود

با آرزوی تو رفت در خاک

می خورد یکی زاشک خود خون

می ریخت یکی زغم به سر خاک

می ریخت زمشک دم به دم آب

می سوخت زآب بیشتر خاک

هرگز نشنیده ام که گردد

با ریزش آب شعله ور خاک

هم خاک زناله ات برافروخت

هم آب به ناامیدیت سوخت

بر آب چو افتدش نظر چشم

گرید زغم تو بیشتر چشم

سوز تو زده شراره بر دل

خون تو شده روان زهر چشم

عاشق نشنیده ام که چون تو

بر تیر بلا کند سپر چشم

با زانوی خود برون کشیدی

تیری که گرفت جای در چشم

باید که زکاسه اش درآرم

گریان نشود به تو اگر چشم

گریه به تو گشته عادت من

محبوب ترین عبادت من

مدح تو سزد پدر بگوید

زهرا و پیامبر بگوید

باالله قسم عجب نباشد

گر فاطمه ات پسر بگوید

رخسار تو را سزد که گردون

بر هاشمیان قمر بگوید

چون جاه تو را ملک شناسد

چون وصف تو را بشر بگوید؟

بر (میثم) خود عنایتی کن

تا مدح تو بیشتر بگوید

با وصف تو بوده سوز و سازم

بر دار غم تو سرفرازم