امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای یافته اسلام به خون تو ولادت

 

 

ای یافته اسلام به خون تو ولادت

ای خیل رسل را بسویت عشق و ارادت
ای داده بابناء زمان درس سعادت

وی خلق جهان را بگدائیت سیادت
قانون تو جانبازی و ایثار و شهادت
منشور تو آزادی ایمان و عبادت

مهر تو و عشق تو تمامیّت دین است
سوگند به اسلام که اسلام همین است

آنانکه به جان مهر ولای تو خریدند

از شوق ولا غیر بلا هیچ ندیدند
با سر بسوی قتلگه خویش دویدند

چون صید بخونی که فشاندند، طپیدند
لا گفته و آوای بلا از تو شنیدند

اینگونه به مقصود رسیدند رسیدند
نگذاشته پا را به سر خار محبت
چون دست توان یافت بگلزار محبت؟
سلمان نه مگر گام بگام آمدش آزار؟

بوذر نه مگر در ربذه گشت گرفتار؟
مقداد چرا دید بجان محنت بسیار؟

غلطید به خون از چه سبب پیکر عمار؟
بی دست و زبان گشت چرا میثم تمار؟

مسلم نه مگر عشق کشیدش سر بازار؟
اینان همه را مهر تولاّی شما بود
روی سخن یک یکشان جانب ما بود
دشمن ببرد هستی ما را به تخلّف

ویرانه کند خانۀ ما را به تصّرف
ما را به شهیدان نه تأسی نه تأسف

در حرف تولاّی شما کرده توقف
در سنگر ایثار نجوئیم تشرّف

سازیم قناعت به سلام و به تعارف
سوگند بقرآن و به معصوم و روایت
این کار بود گوشه نشینی نه ولایت

اکبر نه مگر بانگ شهادت به ملازد

اصغر نه مگر خنده به پیکان بلا زد؟
قاسم نه  مگر زیر سمّ اسب صلا زد؟

عباس بپا خواست و پا دریم لازد
دستش ز تن افتاد و دم از عشق و ولا زد

فریاد ز کانون دل از کرب و بلا زد
کز دین و امامم کنم اینگونه حمایت
سوگند به عباس که این است ولایت
ما عاشق اشکیم بود این سخن ما

اشکی که دهد جوش بخون بدن ما
اشکی که شود عاشق شمشیر تن ما

اشکی که کند جامۀ ما را کفن ما
اشکی که دهد همّت زینب، به زن ما

اشکی که خدا باشد و دین در وطن ما
اول به مزار شهدا اشک بریزیم
آنگه بخروشیم و بدشمن به ستیزیم
شب صحنۀ عاشور معطّر ز دعا شد

روز آمد و یکباره صف جنگ بپا شد
شب خیمه پر از زمزمۀ ذکر خدا شد

روز آمد و دست و سر انصار جدا شد
شب کرب و بلا بزم خوش اهل ولا شد

روز آمد و اثبات ولایت ببلا شد
این روز و شب آموخت بما درس ولا را
آن داشت ولایت که پسندید بلا را
ای کشته که خون تو به اسلام بقا داد

عشقت زهمه برد خودی را و خدا داد
درس شرف و غیرت و ایثار و وفا داد

جانبازی و مردانگی و صدق و صفا داد
برنی سر پاکت بهمه خلق نداد داد:

باید که بر اسلام فدا گشت و فدا داد
آن کو هدفش دوستی ما است بداند
بایست شود کشته که دین زنده بماند
هر جا که به مظلومی من هست سیه پوش

پیوسته رسد زمزمۀ فاطمه بر گوش
چون سیل روان خون دل از دیده زند جوش

گوئی که به هر گوشه شهید است در آغوش
تا حشر نگردد این زمزمه خاموش

ای شیعه مبادا شود این نکته فراموش
هر قطره اشکی که فشانید زدیده
خونی است که از پیکر صد کشته چکیده
هر نالۀ من زمزمۀ باور عشق است

هر آه دلی شعله ای از آذر عشق است
هر دیده که پر اشک شود ساغر عشق است

هر صبح که خورشید دمد محشر عشق است
هر در که شود باز به یادم در عشق است

هر بزم عزا در غم من سنگر عشق است
هر اشک که در چشم عزادار بلرزد
باید که از آن پشت ستمکار بلرزد
من کشتۀ سر از تن صد پاره جدایم

من با لب عطشان بره دوست فدایم
من دست خدا، وجه خدا، خون خدایم

من کشتی توحیدم و مصباح هدایم
بر گوش رسد تا ابد الدهر صدایم

پیچیده به اعصار و قرون است ندایم
هر جا که بهم یاری من بت شکنی هست
درهر نفسش از دو لب من سخنی هست
بحری است ولایت که در آن هست گهرها

یک گوهر از آن بحر بود اشک بصرها
باید که چو غوّاص در آن کرد سفرها

پویند در امواج بلاها و خطرها
در هر نفسی خورد بسی خون جگرها

آنگاه گرفت از دل آن بحر خبرها
«میثم» سر آن کشته که سودائی یار است
یا بر سرنی یا بروی چوبۀ دار است