امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
فاطمه جنّت و ذریّۀ او گل هایش

 

 

فاطمه جنّت و ذریّۀ او گل هایش

شیعیان برگ و علی سرو و نبی طوبایش

قرص خورشید محمّد (ص) که خدا را دیدند

در مه طلعت پوشیدۀ ناپیدایش

کیست این دخت که گلبوسۀ بابا شکفد

گه ز بازو، گهی از سینه، گه از سیمایش

جان آبای همه، هستیِ ابنای همه

به فدای وی و آبای وی و ابنایش

بود زآغاز به بوسیدن دستش مأمور

عقل اول که ملک بوسه زند بر پایش

به محمّد (ص) قسم این عالم هستی نسلی

خوب تر نیست زسادات بنی الزهرایش

آفتاب آتش سوزان شودش روز حساب

هر که در سایه زهرا نبود مأوایش

شعله بر دوزخیان لاله صفت خنده زند

نگهی سوی جهیم افتد اگر فردایش

وای برمن، من و مداحی آن زهرائی

که ثنا گفته خداوند جهان آرایش

علی انگشت به لب مات کمال و علمش

خواجه اسری مبهوت قد و بالایش

شمع حسن ازلی سوختۀ بزم علی

آسمان ها همه پروانۀ بی پروایش

عبد معبود که معبود به او می بالد

دخت توحید که مادر شده بر بابایش

بود یکتا چو خدای احد جل جلال

گر نمی گشت ابر مرد جهان همتایش

خازن جنت اگر دل به ولایش ندهد

نیست جز در شرر نار جهنم جایش

روح ما بین دو پهلوست نبی را نه عجب

گر دهد جان به علی از دم روح افزایش

لیلة القدر بود، گیسوی او تفسیرش

مطلع الفجر بود، طلعت او معنایش

هر که شد سائل او خلق جهان سائل او

هر که شد بندۀ او بنده همه دنیایش

هر که دلداده به او شد همه دلداده او

هر که آوراه او شد همه رهپیمایش

سند طاعت، پروندۀ عصیان گردد

اگر امضا نکند فاطمۀ زهرایش

داده جبریل دل از دست که مدح زهرا

آیۀ وحی شده بر لب شکّر خایش

عیسی مریم، از نفخۀ او اعجازش

موسی عمران در وادی او سینایش

خالق هر دو جهان مفتخر از توحیدش

خواجۀ هر دو سرا شیفتۀ تقوایش

آیۀ نور بود ذرّه ای از خورشیدش

سورۀ دهر بود قطره ای از دریایش

برتر از جنّت و فردوس، عطای دستش

خوش تر از زمزمۀ حور صدای پایش

فضّه ای داشت که نشنیده کسی تا سی سال

غیر قرآن، سخنی از لب گوهر زایش

تا قیامت به زنان درس حجاب آموزد

چهره پوشیدن از دیده نابینایش

هر که با مهرش گلزار جنان طوبی، له

هر که با بغضش، در قعر سقر، مأوایش

مصطفی چشم، همه، نا نگرد بر رویش

مرتضی گوش، همه تا شنود آوایش

که گمان داشت که با آن همه اجلال و شرف

بین دیوار و در آزرده شود اعضایش

پای بفشرد که قرآن نرود از دستش

دست بگشود که از پا نفتد مولایش

تا ابد چهرۀ پیغمبر و روی قرآن

سرخ ماند زکبودی رخ زیبایش

خواست بازوی علی را بگشاید افسوس

دست بشکسته نبودی به کمک یارانش

اشک می ریخت بر او دشمن و او در دل جمع

گریه می کرد به یاد علی تنهایش

او نفس می زد و زینب زنفس می افتاد

او به لب یا ابه این نالۀ وا اُماّیش

بس که بر غربت مولا زجگر آه کشید

ماند یکباره به لب نالۀ جان فرسایش

حاجت (میثم) یک عمر همین بوده و بس

که دم مرگ بود نالۀ یا زهرایش