امروز چهارشنبه ، ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
غزلیات

مدینه، مکه، نجف، کاظمین، کرب‌و‌بلاییوالطور دل به طور ولایش اقامت تو از سوز دل و از غربت حیدر خبر داری؟در هــر دمــم هــزاران فریـاد انتظار است قسم به سینۀ مجروح مادرت زهراای یادگــار عتــرت و قـرآن بیا بیا سیدی بازآ که پیغمبر صدایت می‌زندخون پاک شهدا منتظر توست بیا ای جان ما فدای تو یا فارس الحجازبازآ قرار دل‌ که به دل‌ها قرار نیستباریم به دنبال سرت اشک بصر را بـه کعبـه روی نهـادم کـه دور یـار بگردم مگر نه فصل بهار آمده، بهار کجاست باز هم ای صبح جمعه آمدی مولا نیامد کویر تشنه شده قلبم، ای سحاب، بیا چون مهر به نور خود پیدایی و پنهانییک لحظه با تو بودن، از عمر جاودان بهقرارِ دل! ز فراقت دگر قرار ندارمای امید ملت اسلام، یا مهدی بیا جمعه ها روز انس با مهدی است دلم گرفته خدایا در انتظار فرج روز ظهور می رسد آیا؟ خدا کند بی تو غروب جمعه چه دلگیر می شود با آتش فراقت، دود از سخن برآید ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک یک عمر انتظار کشیدم نیامدی طالب خون خدا متی ترانا و نراک بی تو فقط زندانی غم خانه بودم یگانه حامی خون خدا، بنفسی انتبیا پا بر سرم بگذار تا خاک درت گردم تو از سر تا قدم حُسن خدایی، دوستت دارم کیم که با تو کنم گفتگو عزیز دلم بهار بی تو ندارد بهار یا مهدی ای وارث پیمبر و قرآن و دین، بیا دیده را شسته‌ام از اشک چو گل‌های بهاری ما روی تو دیدیم، ندیدیم که دیدیم لال است آن زبان که نگوید ثنای تو خار یا خَس هر چه ام از بوستانم، سیّدیای از شرار ناله ام آگاه، سیّدی بیا بی تو جهان تنهاست، می دانم که می آیی برده ندیده دل ز ما صورت دلربای تو خدا کند که سحر بعد شام تار بیاید نگاه رحمتت بر ماست؛ می‌دانم که می‌آییحــرام بــاد مــرا فیـض دیـدن رویـتعمرم شـده جان‌کندن در اوج پریشـانیمصحف روی تـو و چشـم گنهکار من ای دادخواه عترت و قرآن بیا بیا نفس ها ناله های زار شد، آیا نمی آیی؟ جز ذکر توأم نیست ثنایی و دعایی زخم دل هجران زد گان را تو شفایی کی ام که با تو کنـم گفتگو، عزیز دلم! طـواف خانـه پـروردگار بـا تو خوش است هزاران جمعه رفت و نیست دیگر باورم بی توقرار دل ز فراقت دگر قرار ندارم دیده را شسته ام از اشک چو گل های بهاریحیف از تو که گل باشی و من خار تو باشمبه جز از باغ حسنت گل نچیدم گل نمی چینم از نفس صبح عید، می شنوم بوی تو خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست فصل خزان، جمالت، لطف بهار دارد سر چه باشد که بپای تو گذارم آن رارها کنید دگر صحبت مد اوا راالا به باغ وجودم گل بهار بیاغمت تجلی عشق است و جزو ذات من استساغر عشق دل و باده نابش خون استبهار و باغ و گل و بوستان و بلبل مستشرار عشق تو خوشتر زآب حیوان استکسی که دل به تو داد اعتنا به جانش نیستبه درد هجر بسازید چاره جز این نیستسر بخاک تو سودنم نیکوستخاک سرکوی تو مرا مهر نماز استنشاط عید هم از دوریت غم انگیز استفراق روی تو از احتضار سخت تر استبیمار چشم یار طبیب دو عالم استبا آنکه کس به هیچ حسابم نمیکنددم تو گر نبود آدمی نمی ماندمن و جدا شدن از کوی تو خدا نکندخوشا آن دل که امشب در بر جانانه برگرددناله نیستی از هر جرسی می آیدبه نوکری تو خط سیادتم دادنددلم کاری به آب و گل نداردتا کسی را به سر کوی تو راهش ندهندهر که ای مونس جان مثل تو همدم داردناله از پشت در بسته زدل ساز کنیدهر کجا پای نهادیم سر کوی تو بودباز شد فصل بهار و آن گل رعنا نیامدهنوز آب و گلم را خدا نساخته بوددیدن روی تو چشم دگری می خواهدتا مرا هست خزانی و بهاری دیگرقسم به لیله قدر و قسم به صبح بهاردمید فیض مسیحای صبحدم برخیزاگر صد بار ترک جان کنم جانانه را هرگزبه عشقت گر نمی شد مبتلا دلبه هر سو می کشد با خود مرا دلوصف تو شنیدم دریغا نشنیدیماز تو فنا می طلبم وز تو بقا می طلبمنه صبر به دل مانده نه در سینه قرارمنمی دانم که میباشم کجا بودم کجا هستمشجر خشکم و آتش زده طور توامبه کعبه روی نهادم طواف روی تو کردمخار توام ای گل زچه رو خار بمیرمروزی که شد سرشته به دست خدا گلمدیده ای ده که مگر قامت رعنات ببینمدل مرده ام زخاک درت زنده می شوماشکی بده که شسته به خون جگر شومدیده ای ده که به دیدار رخت باز کنمبی قیمتم و جز تو خریدار ندارماز مرغ شب به لانه غم سرفرو ترمکیستم تا عاشق روی آرای تو باشمبی قدر و بها هستم درمانده ام و پستمخاموشم و تاریکم نارم ده و نورم کندل بسته ام مرا زسر خویش وا مکنهوشم ببر، عقلم ربا، دیوانه کن دیوانه کندلم از انتظار آب مکنبی روی تو ای گل نبود خارتر از منقلبم هزار پاره شده در هوای توسجده به هر کجا برم به خاک کوی تودر دل پر غصه ما لشگر غم گم شدهکیستی گرد حرم جانی تو یا جانانه ایخوش بود گوشه نشینان بدهندم جاییچه به خونم بکشانی چه به خاکم بنشانیتو بدینهمه لطافت که زحور دل ربودیتا دلم در حرم قرب تو یابد راهیسالها سوخته ام تا شررم گردانیای غائب از نظرها کی میشود بیائیتا مهر را تجلّی و تا ماه را ضیاستاگر تا قیامت عذابم کنیروزی ندیده ی تو است خورشید دیده ی ماعمری به گریه خواندم از سوز دل خدا راسیری کنم در شهر دل تا بنگرم جای تو راامید دل چرا در جیب غم بردی سر خود رامه مبارک در ابر آرمیده بیااز آن به کوی تو کردم تمام عمر اقامتندیدید که او هست نگویید چرا نیستگریه ی عاشقان بی اثر نیستبیا تا کی نهادی سر به صحرا یا ابا صالحهزار مرتبه جان از تنم ز شوق بر آیدبی تو ببین به چشم ما خون جگر چه می کنداین چشم ها که محروم از یک نگه به یارندگل با صفاست امّا بی تو صفا نداردچشم یعقوب به دیدار تو حیران ماندبی روی تو هر کس گذرد لیل و نهارشتو جان جهانی فدایت شومبارها روی تو را دیدم ولی نشناختمروی تو را به هر طرف دیده ام و ندیده امز بس هر سو به دنبالت روانمچشم خیال چون به رخت باز می کنمبا صد هزار دیده در بحر نور باشمتا شوم خاری و با آن گل رعنا بنشینمچون گرد کند دست قضا نقش زمینماگر تو چهره گشایی چه منّت است ز حورممن گدای توام عزیز دلمماه من از من مپرسی کی خریدار تو بودمای سرو خوش رفتار من ای از تواضع یار منالا ظهور تو عید تمام منتظرانای قامت گردون خم در پیش جلال توآه کشیدم دم بدم سیر کنم کو به کوروی به هر سو کنم چشم دلم سوی تواستدست ببر بر آسمان تا مگر از دعای توآتش به وجودم زن هر صبحی و هر شامیای شمع بزم جانها با چهره ی خداییدین و دل و عقیده و ایمان من توییسوختم ز آتش هجران تو ای یار بیانار او جو که دل آرایی نور این همه نیستوای بر حال اسیری که گرفتار تو نیستتا کسی را به سر کوی تو راهش ندهندبیا که دیده حرام است بی تو دیدارش(حضرت زهرا)در حرم شُستم زاشگ دیده ام دیوار راچراغ قلب حرم! آفتاب کعبه کجائی؟هزار مرتبه جانم بگیر و جانم دهتو کعبه ی جانیّ و من با چشم جان دیدم تو راوقتی به دنیا آمدم از ابتدا دیدم تو راملک وجود گم شده در جستجوی توگر بگذری از اغیار جز یار نمی بینیای شمع جمع اهل دلسحر نوید دهد صبح نور نزدیک استچه خوش است اگر ببینم عرفات و کربلا راگفتم این جمعه یار می آیدبخوان دعای فرج را که یار می آیدای چراغ حرم یار کجای حرمیهزاران در به وصفت در دهن هیچگفتمت رخ بنمای و دلم را برباییای باغ جنّت از گل روی تو آیتیگردیدن دور حرمم گشته بهانهدعا کنید که این شام غم سحر گرددای بی قرارِ یار! دعای فرج بخواناگر چون گرد، روز و شب بگردانی به هر سویممرا خار رهت کن تا که چون گل محترم گردمکعبه زیباست به شرطی که تو در کعبه در آییسال ها، دور خزان گشتی! بهارت آرزوست؟می اشگ و، دیده جام و، دل سبویمبیا چو یوسف صدّیق پاک دامان باشچو دیدند در لوح خلقت دلم رابی سوز تو بر آتش آهم شرری نیستخاک سر کوی تو، خوب تر از عالم استوسعت هر دو جهان بی تو سرای گور استسایه ی تیغ تو آرامگه رندان استدر کوی تو به ملک جهانم نیاز نیستعرشیان بر سر کویت همه خاک قدم اندقطره ای دارم که دریا در بهای آن کم استدرد، بی داروی وصل تو به درمان نرسدلب تشنه ی محبّت دریا نمی پسنددیارم زمحفلا می رود منزل به منزل می رودتو غایبیّ و بود خلق عالمت به حضورشرم دارم که کنم پیش تو رازی ابرازگهی مستی گهی هشیاری ای دلبا آنکه ماه روی تو یک دم ندیده امزمن مپرس که عمری چه کار می کردمدولت این است که یک لحظه گدای تو شوماز لحظه ای که روح دمیدند در گلمبا هر نگهم از باغ، گل بویم و گل چینماشگم بود نشانه ی عرض ارادتمماهِ در سینه آرمیده ی منگر بی تو بگذرد عمر بگذار تا بمیرمپروانه وار سوزم و پروا نمی کنمچه شود داد دلم را زفراقت بستانیمن از نگاه تو دورم ولی تو چشم خداییسال ها گفتیم و خندیدیم و از خود غافلیمای منتظر اجابت من بر دعای تودلم خوش است که عمری به پای گلزارمنمی گیرم دل از دامت ببندی یا که بگشاییکجا می گردی ای جان جهان جانم به قربانتقم بیت اهل بیت بود دل کبوترشخانه را آراستن بر یار یعنی انتظارباریم به دنبال سرت اشک بصر رابازا قرار دل که به دل ها قرار نیستای جان ما فدای تو با فارسخون پاک شهدا منتظر توست بیاسیدی بازا که پیغمبر صدایت می زندجهان چو باغ دل شیعه خرم است امشبمصحف روی تو و چشم گنهکار منعمرم شده جان کندن در اوج پریشانیاگر صد عالمم بخشند بی مهدی نمی خواهمهمه روز می بری دل همه جا نهان ز مایی