امروز چهارشنبه ، ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گواهی می دهد چشم تر من

 

 

گواهی می دهد چشم تر من(مرثیه)

که گردون ریخت خون در ساغر من

سنین کودکی را طی نکرده

زدنیا رفت جدّ اطهر من

فلک با بودن داغ پیمبر

بدل بنهاد داغ دیگر من

زپا افتاد زیر تازیانه

در ایّام جوانی مادر من

به طفلی شد نصیبم خانه داری

به جای مادر غم پرور من

پس از چندی پدر را دادم از دست

کز این غم سوخت جان در پیکر من

چو دید خون زحلق مجتبی ریخت

دو دریا شد زخون، چشم تر من

فلک دیدم به یک روز از دم تیغ

به خون غلطید، هجده یاور من

همه بار سفر بستند و رفتند

دریغا اکبر من اصغر من

الا ای طایران، با هم بنالید

به یاد لاله های پرپر من

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند دوّم

زخوناب جگر ساغر گرفتم

گلاب خون زچشم تر گرفتم

سراغ لالۀ خونین خود را

زتیر و نیزه و خنجر گرفتم

دو دریا خون فشاندم از دو دیده

گُلم را همچو جان در بر گرفتم

هزاران بوسه در آن قلزم خون

ززخم نیزه و خنجر گرفتم

سلام از عمق جان گفتم به جانان

جواب از پیکر بی سر گرفتم

به ره زخم تنش کردم نظاره

نشان از بوسۀ مادر گرفتم

زخون یار، شستم گیسوی خویش

خضاب از لالۀ پرپر گرفتم

در آن گودال خون، شکرانه گفتم

مدال صبر، از داور گرفتم

برات گریه را بر شیعه تا حشر

زلبخند علی اصغر گرفتم

علمداریِ میدان سخن را

هم از زهرا هم از حیدر گرفتم

من آن مرغ بهشت سبز وحیم

که سر، از غصه زیر پر گرفتم

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند سوّم

گلم را، خار صحرا پیرهن بود

غبار و خاک و خون او را کفن بود

سرش بر نی به لب ذکر خدا داشت

گلوی پاره با من همسخن داشت

خودم دیدم که جسم باغبانم

سراپا باغ گل، از زخم تن بود

خودم دیدم که از بالای نیزه

چهل منزل نگاه او به من بود

خودم دیدم که بال بلبلان سوخت

خودم دیدم، گلم نقش چمن بود

خودم دیدم به صحرا یوسفم را

که جسمش پاره تر از پیرهن بود

خودم دیدم نشان سُمّ اسبان

عیان بر روی آن خونین بدن بود

خودم دیدم به گلزار شهادت

که بلبل نوحه خوان بر یاسمن بود

خودم دیدم عزادار حسینم

محمّد (ص) فاطمه، زهرا، حسن بود

دریغا ای دریغا ای دریغا

سلیمان رفت و یارم اهرمن بود

خوش آن روزی که در باغ مدینه

گل و بلبل به رویم خنده زن بود

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند چهارم

بیابان باغ و مقتل آشیانه

حسینم واحسینایم ترانه

الهی چون نسوزم کز درونم

زند جای سخن آتش زبانه

که دیده بلبل از تنها گل خود

جدا گردد به ضرب تازیانه

که گفته لالۀ من بی نشان است

به هر برگش بود صدها نشانه

خودم دیدم که قاتل پنجه انداخت

بر آن موئی که زهرا کرد شانه

خودم دیدم بر اندام گلم ریخت

زچشم فاطمه اشک شبانه

خودم دیدم که از نخل ولایت

به جای لاله، خون می زد جوانه

خودم دیدم زرگ های بریده

صدا می زد مرا در آن میانه

خودم دیدم که در مقتل کشیدند

به سیلی، ناز طفل نازدانه

من آن مرغ بهشت سبز وحیم

که گشتم طایری بی آشیانه

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند پنجم

جدائی سخت تر از ترک جان بود

فراق یار، مرگ بی امان بود

دلم چون جسم یارم، پاره پاره

دو چشمم چون گلویش خون فشان بود

عنان دل به پای یار بسته

عنان ناقه دست ساربان بود

دگر با غم، نه گل نه باغبان داشت

خزان بود و خزان بود و خزان بود

کنار جسم هجده محرم خویش

مرا جا در صف نامحرمان بود

خدا داند به چشم خویش دیدم

که اشک ناقه ها بر من روان بود

تنم با کاروان می رفت امّا

روانم پیش آن سرو روان بود

به آهنگ جرسمار ا به هر گام

حسینا واحسینا بر زبان بود

زبانگ واحسینا شد یقینم

که زهرا در میان کاروان بود

رها کردم به صحرا ماه خود را

که تنها آفتابش سایبان بود

دریغا ای دریغا ای دریغا

که با غم را نه گل نه باغبان بود

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند ششم

دلم خون گشت از دیدار کوفه

که روزم شد چو شام تار کوفه

زدشت کربلا با دست بسته

مرا بردند در بازار کوفه

بلای کربلای دیگری بود

به مادر هر قدم آزار کوفه

شکستم درهم و پایم نلغزید

به مأموریّت دشوار کوفه

سر بشکسته گوید ما در این شهر

چه ها دیدیم از اشرار کوفه

ستم، زخم زبان، دشنام، کف بود

به آل فاطمه رفتار کوفه

نه با ما با علی و با حسن بود

دو روئی، بی وفائی کار کوفه

عزیز کوفه بودم چون علی بود

امام و رهبر بیدار کوفه

گل باغ بهشت وحی بودم

به شهر کوفه گشتم خار کوفه

زاشک دیده و خون سر من

کویر کوفه شد گلزار کوفه

زسوز سینۀ من طرفه بیتی

نوشته بر در و دیوار کوفه

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند هفتم

الا جانم تو را قربان برادر

بخوان قرآن بخوان قرآن برادر

شرار سینۀ سوزان ما را

به قرآن خواندنت بنشان برادر

به گیسوی تو دیدم روز روشن

شب وصل و شب هجران برادر

چرا با سنگ، فرقت را شکستند

مگر تو نیستی مهمان برادر؟

تو را بین دو نهر آب کشتند

دریغا با لب عطشان برادر

تمام کوفه خندیدند، دیدند

مرا چون در غمت گریان برادر

تو رفتی بی تو ذکر من همین بود

برادر جان برادر جان برادر

از آن بر چوب محمل سر شکستم

که بودم با تو هم پیمان برادر

تو که صد بار از من دل ربودی

بیا یکباره جان بستان برادر

تو را دشمن برد دارالاماره

مرا در گوشۀ زندان برادر

دگر بعد از تو زینب دل نبندد

به باغ و لالۀ و بستان برادر

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند هشتم

تو خورشید زمین و آسمانی

که هم در موج خون هم بر سنانی

دلم را با نگاهت می ربائی

سرم را با سر خود سایبانی

تو با روی به خون پوشیدۀ خود

چراغ رهنمای کاروانی

فدای غیرتت گردم برادر

که با سر ناقه ام را ساربانی

تو نوک نیزه قاری، من مفسّر

بخوان قرآن که با من همزبانی

چه در مقتل چه در مطبخ چه بر نی

مرا شمع دلی، خورشید جانی

چرا صورت به خاکستر نهادی

تو در این کوفه آخر میهمانی

رخت پیدا و پنهان گشته در خون

که بر نی هم عیانی هم نهانی

جهان بر تو جفا کرد و ندانست

که تو در جسم خود جان جهانی

بیا بر لاله های خود بنالیم

که من چون بلبل و تو باغبانی

سزد این بیت را بر نوک نیزه

زسوز سینۀ زینب بخوانی

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند نهم

مرا تا شامیان دیدند در شام

به اشکم فاش خندیدند در شام

تمام شهر را بستند آئین

بساط سرخوشی چیدند در شام

به فرقم سنگ ها از چار جانب

به جای لاله باریدند در شام

به جای تسلیت برگرد سرها

زنان شام، رقصیدند در شام

به گردم هجده خورشیدخونین

فراز نی درخشیدند در شام

خدا داند که زند های یهودی

به فرقم خاک پاشیدند در شام

تمام طایران گلشن وحی

به سان جوجه لرزیدند در شام

زن و مرد و بزرگ و کوچک آن روز

لباس عید پوشیدند در شام

کف و دشنام و چنگ و تار و دف بود

که بهر ما پسندیدند در شام

دل شب بر دل من گریه کردند

یتیمانی که خوابیدند در شام

بود بیتی زسوز سینۀ من

که حتی خلق بشنیدند در شام

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند دهم

به محمل ماه تابان را که دیده؟

به نی مهر درخشان را که دیده؟

میان خندۀ اهل جهنّم

به دامن اشک رضوان را که دیده؟

درون طشت، ذکر حق که گفته

به زیر چوب، قرآن را که دیده؟

به پای صوت روح افزای قرآن

نشاط می گساران را که دیده؟

کنار سفرۀ رنگین قاتل

سر خونین مهمان را که دیده؟

زبانم لال بین می گساران

ولیّ حّی سبحان را که دیده؟

دهن خشک و لب از خون جبین تر

شکسته دُرج دندان را که دیده؟

به لبخند عدو گرد سر دوست

نگاه چشم گریان را که دیده؟

دل شب گوشۀ ویرانۀ شام

وصال روح و ریحان را که دیده؟

به غیر از من که از غم پیر گشتم

به دل، داغ جوانان را که دیده؟

به جای لاله چون من بلبلی زار

پر از خون، باغ و بستان را که دیده؟

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند یازدهم

اگر چه داغ روی داغ دیدم

اگر چه طعنه از دشمن شنیدم

اگر چه سفید از غصّه مویم

اگر چه چون هلال از غم خمیدم

اگر چه سر زدم بر چوب محمل

اگر چه ناله از دل برکشیدم

اگر چه با نگاهی اشک آلود

دل از هجده عزیز خود بریدم

اگر چه پا به پای چند صیاد

به دنبال غزالان می دویدم

اگر چه از گلوی پاره پاره

به مقتل خم شدم گلبوسه چیدم

اگر چه دور از چشم حسینم

به روی خاک زندان آرمیدم

خدا داند چو در راه خدا بود

به چشمم غیر زیبائی ندیدم

من از روزی که چشم خود گشودم

بلای دوست را بر جان خریدم

دلم خوش بود در باغ ولایت

به هجده لالۀ سرخ و سفیدم

بریز ای اشک چون باران به دامن

بسوز ای دل به گل های امیدم

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند

بند دوازدهم

دریغ از لاله های پرپر من

زهفتادو دو خونین اختر من

دریغ از آن عزیزانی که خفتند

به خون در پیش چشمان تر من

خودم دیدم سر پاک حسینم

جدا شد پیش چشم مادر من

خودم دیدم که در خون دست وپا زد

به روی دست بابا اصغر من

خودم دیدم یکی پیرهن، شد

زتیر و نیزه، جسم اکبر من

خودم دیدم که پامال خزان شد

گل من یاس من نیلوفر من

خودم دیدم که هجده سر جچو خورشید

همه گشتند برگرد سر من

خودم دیدم که سرها گریه کردند

بر احوال دل غم پرور من

خودم دیدم که افتاد از سر نی

سر محبوب از جان بهتر من

به آن بلبل که در شام خرابه

دل شب پر زد و رفت از بر من

بخوان این بیت را (میثم) هماره

زسوز سینۀ پر آذر من

گلستان مرا در خون کشیدند

مرا در دامن هامون کشیدند