حبیبــم من حبیبـم من حبیب آل طـاهــایم
محبت سیل خون گردیدوجاری شدبه سیمایم
نه تنهالالهگون کــردم زخون خود محاسن را
کمربستم که ازخون شستوشو گرددسراپایم
حبیبـم مـن حبیبـم من کـه از محبــوب خـود باشد
هــزاران زخــم تیــر و نیــزه و خنجـــر تمنـایم
حبیبم مـن حبیبـم من بـه شـوق مـرگ میخندم
کــه میغلتـم بـه خـون خویش، پیش چشم مولایم
حبیبم من حبیبم من که دیشب دختر زهرا
دعــایــم کــرده تــا صـورت ز خون سر بیارایم
حبیبم من حبیبم من که چون پروانۀ عاشق
نبــاشـد لحظـــهای از آتــش سوزنــده پروایـم
حبیبم مـن حبیبم مـن غـلام یـوسف زهــرا
کــه آقـایی بـه خلـق عالـمی بخشیـده آقایـم
حبیبم من کـه مولایـم برایـم نـامـه بنوشته
کـه جـان و سـر بگیرم بر کف و بر یاریاش آیم
حبیبم من حبیبم من که گیرم دست «میثم» را
بـه ایـن اشعار جانسوزش شفیعش نزد زهرایم