همه روز میبـری دل، همهجـا نهـان ز مایی
نه پیـام میفـرستی، نه جمـال میگشایی
نه شکیب مانده در دل، نه قرار مانده در جان
تـو بگـو عزیــز جانــم، چـــه کنــم اگـر نیایی
همـه شـب در انتظــارم، همـه دم امیـدوارم
همه جا به خویش گفتم که تو دربرم میآیی
شب و روز غــرق نـورم چـه کنم هنـوز کورم
که تـو در برم نشستی و نبینمت کجـایی؟
ز طبیـب کـــار نـایـــد ز دوا هنــــر نخیــــزد
تو فقـط مــرا طبیبـی، تـو فقـط مـرا دوایـی
به دوچشم خویش گفتم:تو کجا و پای دلدار؟
مگــر از کــرم تـو پــا را بـه نگاه من بسـایی
قدم از غمـت خمیــده، اجلـم ز ره رسیــده
چه شود که تا نمردم تو شبی ز در درآیـی؟
چه لیـاقتی بـه چشمم کــه رخ تـو را ببینـد
کرمت به من همین بس که ندیده دلربایی
چه جسارتم که خود را به تـو آشنـا بخوانم
بگــذار تـــا بگـویــم کـه تـو بـا مـن آشنـایی