امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
حاتم طائی که از جود و کرم

 

حاتم طائی که از جود و کرم

بود در بین قبایل محترم

در شیوخ و در طوایف طاق بود

بذل دستش شهرۀ آفاق بود

هر فقیری سوی وی بردی نیاز

می پذیرفتش ولی با روی باز

می نمود اکرام او را بارها

با طعام و درهم و دینارها

بود آن صاحب کرم را دختری

دختری آزاده و نیک اختری

هر کجا آن ماه رو پا می گذاشت

بین مردم احترامی خاص داشت

جمله می گفتند از بالا و پست

کاین مهین آزاده دخت حاتم است

بعد مرگ حاتم نیکو مرام

بیشتر گردید او را احترام

دیدۀ هر کس که بر، وی افتاده

از جوانمردی حاتم کرد یاد

از قضا روزی به جنگ کفر و دین

گشت آن دختر اسیر مسلمین

رفت با خیل اسیران دگر

در حضور حضرت خیرالبشر

چشم احمد چون بر ایشان اوفتاد

لب به وصف و مدح حاتم برگشاد

کو سخاوتمند و صاحب نام بود

در سخاوت شهرۀ ایّام بود

ناگهان در محضر آن ارجمند

شد صدای دختر حاتم بلند

کای زواج وهم برتر پایه ات

آفتاب افتاده زیر سایه ات

من که در اندوه ودرد و ماتمم

دختر نیک اختر آن حاتمم

خواجۀ عالم رسول مؤتمن

چون شنید از دخت حاتم این سخن

خواند آن آزاده را در نزد خویش

کرد لطفی خاص بر آن دل پریش

گفت با اصحاب کاین والامقام

داشته در بین مردم احترام

زان که باشد دختر مردی بزرگ

بلکه در مردانگی فردی بزرگ

با امیرالمؤمنین فخر بشر

گفت او را نزد زهرایم ببر

تا که باشد دور از هر همهمه

میهمان دختر من فاطمه (س)

چند روزی بود آن والامقام

میهمان دختر خیر الانام

تا برادر شد روان در نزد وی

بازگرداندش به سوی قوم طی

قوم طی کز خبر آگاه شد

پیرو دین رسول الله شد

ای بنازم مکتب اسلام را

این همه الطاف و این اکرام را

دخت حاتم را نمی خواهد حقیر

گر چه آن دختر بود فردی اسیر

آه، یاران دوستان، زین ماجرا

یاد از بزم یزید آمد مرا

گشت وارد چون به بزم آن لعین

دخت والای امیرالمؤمنین

لاله های نورس باغ رسول

اشک ریزان گرد آن دخت بتول

پایشان از رنج ره پر آبله

جمعشان را دست در یک سلسله

چون اسیران فرنگ و زنگبار

لاله های فاطمه گشتند خار

چهره های هر یک از سیلی و خون

گاه بودی نیلگون گه لاله گون

با چنان درد و غم و احوالشان

کعب نی می کرد استقبالشان

چون به بزم پور بوسفیان شدند

مرگ خود را از خدا خواهان شدند

کاش گردی واژگون ای آسمان

اهل بیت و مجلس نامحرمان

بود در پیش یزید بدسرشت

رأس آقای جوانان بهشت

تا تسلائی دهد بر زینبش

صوت قرآن بود جاری بر لبش

آن لعین، در پاسخ قرآن او

چوب می زد بر لب و دندان او

این شنیدستم که مردی سرخ مو

گشت چون با آل طاها روبرو

دیده اش افتاد در آن شور و شین

ناگهان بر فاطمه بنت الحسین (ع)

با یزید پست گفت آن بی تمیز

خواهم این دختر مرا گردد کنیز

ناگهان با اضطراب و واهمه

جست از جا اشک ریزان فاطمه (س)

از هجوم غم به دندان لب گرفت

دست برد و دامن زینب گرفت

گفت کای عمّه به فریادم برس

جز تو من دیگر ندارم هیچ کس

گفت زینب کای عزیز فاطمه

از چه بر دل راه دادی واهمه

ای مقامت تا صف محشر مزید

این جنایت نیست ممکن بر یزید

گفت آن ظالم توانم این عمل

گفت هرگز ای ستمکار دغل

جز که از دین نبی بیرون روی

منکر اسلام و پیغمبر شوی

سوختی زین قصّه قلب مرد و زن

لب فرو بر بند (میثم) زین سخن