امروز چهارشنبه ، ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
جان به عشق تو مبتلاست حسین

 

 

جان به عشق تو مبتلاست حسین

دل بیاد تو کربلاست حسین
آفرینش بهای خون تو نیست

ذات حق بر تو خونبهاست حسین
دردمندان هر دو عالم را

گرد زوّار تو دواست حسین
قبر شش گوشه ات زچار طرف

کعبۀ عشق انبیاست حسین
زیر بار غمت نه پشت زمین

کمر آسمان دو تاست حسین
حَرمت رشک کعبه، صَحنَینَت

قبلۀ مروه و صفاست حسین
سرخ از خونت ای خدا را خون

روی زهرا و مصطفاست حسین
به تن پاره پاره ات سوگند

که مزار تو قلب ماست حسین
در صف حشر هر که را نگری

پرسد از دیگری کجاست حسین؟
با کدامین دعا گشایم لب

ذکر تو خوشترین دعاست حسین
پیرو خط آنکسم که مرا

بطریق تو رهنماست حسین
تو خدایی کنی به ملک خدا

بخدا تا خدا خداست حسین
به قیام مقدّست سوگند

از تو اسلام را بقاست حسین
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
گر نباشد غم تو عالم نیست

اثری از وجود آدم نیست
شادی از آسمان اگر بارد

بخدا بی غم تو جز غم نیست
خاک بی آبروئیش بر سر

هر که را این غبار ماتم نیست
گر زاشک غمت ننوشد آب

باغ جنّت بجز جهنّم نیست
در عزای تو چشم گریانم

از یم رحمت خدا کم نیست
میرد از قطره ای زاشک غمت

دوزخی که حریف آن یَم نیست
چون مسّمی به ماه ماتم توست

هیچ مَه بهتر از محرم نیست
زخم داغ تو شد دوای دلم

روی این زخم جای مرهم نیست
چشمم از اشک شوق لبریز است

که دلم خالی از تو یکدم نیست
گریه بر تو حیات دین من است

باغ بی آب سبز و خرّم نیست
سرو کارم فِتاده با تو بس

هیچ کارم دگر به عالم نیست
گرچه هجرت زپا فکنده مرا

گرچه بر غرفه هات، دستم نیست
تا نفس هست در گلو به لبم

ذکری از نام تو مقدّم نیست
به تن قطعه قطعه ات سوگند

این بود غیر از این مسلّم نیست
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
ای تو را از خدا سلام حسین

وی نبی را بهین کلام حسین
ذات جلّ جلاله ربّی

برده نامت به احترام حسین
نه عجب گر که مادرت زهرا

پیش پایت کند قیام حسین
اسم اعظم گذشته از دو لبش

هر که خواند تو را بنام حسین
خوش بود آن زبان مرا درکام

که بخوانم تو را مدام حسین
روز اوّل که آمدم به جهان

ریختم تربتت بکام حسین
هر کسی بر کسی بود عاشق

عشق ما هم توئی، امام حسین
دوست دارم که لحظۀ آخر

با تو عمرم شود تمام حسین
بخدا عشق هم تو را نشناخت

تا چه آید ز عقل خام حسین
ساقیم ریخته به بزم اَلَست

می عشق تو را بجام حسین
با سرشک محبّت تو مرا

داده شیر از نخست مام حسین
چه شود ای بعالمی مولا

که بخوانی مرا غلام حسین
بر تو و بر قیام خونینت

از همه نسل ها سلام حسین
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
تا به قتلت عدو شتاب گرفت

چرخ را سخت اضطراب گرفت
ریخت خون مقّدست بزمین

آسمان را زاشک آب گرفت

ابر خون ماه عارضت پوشاند

همه گفتند آفتاب گرفت
خالق لم یزل بخشم آمد

خلق را وحشت عذاب گرفت
نالۀ مصطفی بگوش رسید

موج خون چشم بو تراب گرفت
شد سیه رنگ آسمان از خشم

که ز خونت زمین خضاب گرفت
می ندانم که با کدام گناه

امّت این کار را ثواب گرفت
آن تن پاره پاره را در بَر

گه سکینه گهی رباب گرفت
چار اُمّ را بجان شرار افتاد

تا که دُختَت سراغ باب گرفت
شست زینب زاشک جسمت را

بسکه از چشم خود گلاب گرفت
بر تن پاره پاره داد سلام

زآن بریده گلو جواب گرفت
هر دم از زخم بی حساب تَنَت

خم شد و بوسه بی حساب گرفت
بیت ترجیع من به مقتل تو

نقش از اشک آنجناب گرفت
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
ای ز خون تو جاودان قرآن

وی سرت خوانده بر سنان قرآن

ای که از جسم پاره پارۀ تو

بار دیگر گرفت جان قرآن

گرد قبر مطهّرت خوانند

در زمین اهل آسمان قرآن

تا قیامت رهین منّت تو است

هرکه خواند به هر زمان قرآن

شست خون تو زنگ ز آینه‌اش

که دهد نور همچنان، قرآن

جان قرآن توئی توئی که دهد

آیه آیه بما نشان، قرآن

ای عجب گاه زیر سمّ ستور

گه بشاخ شجر عیان قرآن

من و ذکر سلام حضرت تو

که بمعنی بود همان قرآن

در توحید دیدند مرد و زن حقّ را

و از تو دارند انس و جان قرآن

تو سر نیزه لب گشا به سخن

تو بطشت طلا بخوان قرآن

تو بچشم ملک فروغ ببخش

تو بگوش بشر رسان قرآن

ای که بر نی سرت چهل منزل

همه جا داشت بر زبان قرآن

تو گرفتی بموج خون، بازش

ورنه میرفت از میان قرآن

باغ دین راز خون تو است حیات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

ای ز خون جبین گرفته وضو

وی تو را مُهر سجده سنگ عدو
وی نوشته به صفحۀ تاریخ

قصّه عشق را به خون گلو
داده دل خازن بهشت زدست

که کند خاک تربتت را بو
آنچنانم بسوز دل که مدام

خون رود از دو دیده ام چون جو
تو سرشک محبّتم به پذیر

تو سلام مرا جواب بگو
بکه گویم تو را زدند زدند

تیر بر قلب و نیزه بر پهلو
اوفتاده بقتلگه بیهوش

دادی از دست طاقت و نیرو
یوسف فاطمه چرا گردت

گرگها ریختند از هر سو؟
همچو پیراهنت بسوزن تیر

بدن پاره پاره گشت رُفو
کمر انبیاء ز غصّه خمید

یاد آن سرو قامت دلجو
خون سرخت به قتلگاه نوشت

وحده لا اله الا هو
به که گویم که دخترت، رنگین

کرد از خون حنجرت گیسو
ای درود و سلام بر خونت

که شدت آب غسل و آب وضو
به خدائی که رشتۀ هستی

هست دائم بدست قدرت او
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
ای سرت بر سر نی آیت نور

نی به یمُن سر تو نخلۀ طور
همه جا در عزات کرب و بلا

همه روز از مصیبتت عاشور
چشم عالم بماتمت گریان

آل سفیان ز کُشتَنَت مسرور
سر نورانیت بنوک سنان

تن پاکت بزیر سمّ ستور
قامتت را کفن غبار زمین

صورتت را نقاب خاک تنور
سر پاکت بنوک نی پیدا

ماه رویت به ابر خون مستور
هر که روی تو دید از نزدیک

گفت چشم بد از جمالت دور
تا نبیند سرت به نی ای کاش

بود ز آغاز چشم آدم کور
گشت بر پا قیامت، از هر جا

نیزه دار تو را فتاد عبور
چون بگویم که سوی بزم شراب

اهلبیت تو را بَرنَد به زور
کاش می گشت پاره قلب زمین

کاش میرفت آسمان در گور
به مزارت دهم درود و سلام

بلکه با زائرت شوم محشور
این بود بهترین عبادت من

که کنم در غم تو شیون و شور
تا که مَه در سپهر دارد سیر

تا که مهر از فلک فشاند نور
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
به بابی اَنت، ای خدا را خون

که غمت کرده قلب ما را خون
آنچنان در غمت زمین گرید

که ز سر بگذرد سما را خون
از گلوی بریدۀ تو گرفت

دامن قدس کبریا را خون
با وجودی که بر تو آب نداد

داده ای دشت نینوا را خون
با که گوین زضرب سنگ گرفت

روی نورانی خدا را، خون
ترسم از اشک مادرت فردا

که بگیرد صف جزا را خون
چون نگریم بماتمت که از آن

جوشد از قلب سنگ خارا خون
حدّ گریه برای تو است همین

که کند اشک چشم ما را خون
آتشی ده که تا کُنی بر من

آب را اشک غم، غذا را خون
کس نداند بجز خدا که گرفت

روز عاشور تا کجا را خون
در عزایت سزد چنان گریم

که برد ملک کبریا را خون
ای که در ماتم تو تا محشر

ریزد از دیده مصطفی را خون
گشته آب بقای رحمت حق

در دیار بلا شما را خون
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
سرو قدّت زصدر زین افتاد

یا بخاک آیت مُبین افتاد
فرش گردید آسمان از خون

عرش یکباره بر زمین افتاد
نه تن پاره پاره ات که بخاک

هستی عالم آفرین افتاد
ظهر عاشور بود و در عالم

وحشت صبح واپسین افتاد
صیحه برخاست از دل جبریل

که محمد ز صدر زین افتاد
آمد از شش جهت نفیر عذاب

لرزه بر چار رکن دین افتاد
یک تن و سی هزار تن قاتل

در کجا رسم این چنین افتاد؟
یک شهید و هزار و نهصد زخم

چه به آن جسم نازنین افتاد
خواست جان بسپرد چو بر بدنت

دیدۀ زین العابدین افتاد
موج تیرت چون بر بدن آمد

زخم سنگت چو بر جبین افتاد
بیم کفر از نبود می گفتم

به جبین خدای چین افتاد
ای که سر تا به پای بودی مِهر

با تو اُمّت چرا به کین اُفتاد
با که گویم که ناصر دو جهان

بر روی خاک بی مُعین افتاد
همه دم بر تو روز عاشورا

همه جا زین سخن طنین افتاد
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
شهر کوفه شده سراپا چشم

همه گشتند بر تماشا چشم
سر نی بر سر تو داشت نگاه

کار میکرد هر طرف تا چشم
تا ببیند هلال زینب را

قرص خورشید شد سراپای چشم
به نوایت سپرده زینب گوش

به رخت بسته بود زهرا چشم
بَه چه می برد جلوه ات از دل

وَه چه میکرد چهره ات با چشم
جایی از خود نیافتی خالی

سر نی دوختی به هر جا چشم
دیده زینب گشود تا بسرت

بست گویی زدار دنیا چشم
یا هلالاً لُمَ استَنَّم کمالا

ای به گردت ستاره ها را چشم
ای مَه یکشبه که بر سر نی

یا به دل جلوه میکنی یا چشم
تو که اول ربودی از ما دل

چه شد که آخر که بستی از ما چشم
تا نرفته است دخترت از دست

از سر نی بر او تو بگشا چشم
یاد لبهای تشنۀ تو مرا

تا صف محشر است دریا چشم
لالۀ پرپرم دگر بی تو

بگلستان نمی کنم واچشم
تو جمال خدایی و برُخت

زآن مرا گشته جمله اعضا چشم
دین حق را ز خون تو است حیات

اشهد ان قد اقمت صلات
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
بر سر نی سر برادر من!

کاش می شد جدا ز تن سر من
کاش پای سر بریدۀ تو

دفن می شد بخاک پیکر من
کاش پیش از رسیده کوفه

کور می شد دو دیدۀ تر من
کاش آن لحظه کز تو دور شدم

می شدی لحظه های آخر من
آنچه در کربلا رسید به ما

همه را گفته بود مادر من
این گمانم نبود که سر تو

بر سر نی شود برابر من
نفسم تنگ شد گرفت دلم

آه قرآن بخوان برادر من
بر سر نی مقام وجه اللّه

آه گردد چگونه باور من؟
مِهر یک نی بلند گشته زخاک

هان مگر هست روز محشر من
دیدی آخر ز نیزه ها روئید

غرق خون لاله های پرپر من
آنطرف مهر طلعت عباس

اینطرف ماه روی اکبر من
آنطرف رأس قاسم ابن حسن

اینطرف روی عون و جعفر من
این ستاره است بین این همه مَه

یا بود شیرخواره اصغر من
بر فراز سنان بتاب بتاب

ای جمال جمیل داور من
دین حق را زخون تو است حیات

اشهد ان قد اقمت صلات
باغ دین راز خون تو است حیات
اشهد انّ قد اقمت صلوات
کاش پیش از غمت زمان می‌سوخت

لامکان خرمن مکان می سوخت
کاش با او فتادنت بزمین

خیمۀ هفت آسمان می سوخت
کاش در شعله های اَلعطشت

هستی بحر بی کران می سوخت
کاش در آتش سرادق تو

پروبال فرشتگان می سوخت
کاش از این جفای اهل جحیم

هر چه بود در جنان می سوخت
کاش با سوز زخم های تَنَت

هرچه جهان بود در جهان می‌سوخت
کاش با دامن یتیمۀ تو

بال جبرئیل همزمان می سوخت
کاش با یاد نخل قامت تو

خُلد را باغ و بوستان می سوخت
کاش از صدر زین چو افتادی

تُوسَنِ چرخ را عنان می سوخت
کاش روز اسیری حرمت

حرمت دهر همچنان می سوخت
در ریاض بخون نشستۀ عشق

حاصل عمر باغبان می سوخت


خیمه های تو و دل زینب

گوئیا هر دو توأمان می سوخت


برق آهش نوشت بر تاریخ

«میثمت» چون در آن میان می‌سوخت


باغ دین را ز خون تو است حیات
اشهد ان قد اقمت صلات