امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
کاروان آهنگ رفتن ساز کن

 

 

کاروان آهنگ رفتن ساز کن

سیر معراجی دگر آغاز کرد

کرد از کوفه به شام غم خروج

بود تا شامش چهل منزل عروج

نه چهل منزل گردون جلال

نه چهل گردون چهل اوج کمال

هر زنی با یک جهان اندوه و درد

بود پیغام آور هفتاد مرد

اشک سرخ و جامه جون رخ نیلگون

چشم هر یک را هزاران چشمه خون

هر اسیری بود پیغام آوری

بر لبش فریاد خونین حنجری

هر یتیمی در میان قافله

بسته دست و بازویش در سلسله

سلسله بال و پر پرواز بود

قادسیه منزل آغاز بود

گشت در این شهر سرها زیب نی

نیزه ها در پیش و محمل ها زپی

هر که لب بر واحسینا می گشود

پاسخش دشنام و کعب نیزه بود

خصم، بر عترت زبس آزار کرد

ماجرای کوفه را تکرار کرد

ناقه ها از اشک، پا در گل شدند

ره سپر در راه، تا موصل شدند

در ورود شهر، شمر بد سرشت

نامه ای بر حاکم موصل نوشت

کز هم اکنون شهر را در باز کن

شور و عیش و سرخوشی آغاز کن

در موصل چه گذشت

شهر موصل گشت سر تا پا خروش

خون یاران علی آمد به جوش

می زدند از خشم بر رخسار چنگ

با سپاه کفرشان اعلان جنگ

دشمن از این قصه شد چون با خبر

گشت در اطراف موصل مستقر

از فراز نیزه شمر بد نهاد

رأس شه را بر سر سنگی نهاد

این شنیدم زآن گلوی چاک چاک

قطره خونی ریخت بر آن سنگ پاک

سنگ کز خون خدا این نقطه یافت

ناله اعماق وجودش را شکافت

سالها زآن قطعه سنگ لاله گون

ظهر هر عاشورا می جوشید خون

تا به دست آل مروان پلید

گشت آن سنگ گرامی ناپدید

سنگ بر خون خدا خون گریه کرد

من ندانم فاطمه چون گریه کرد

در تکریت چه گذشت

فتح آل الله چون تثبیت شد

بعد موصل وارد تکریت شد

قاصدی از جانب آل زیاد

نامه ای بر حاکم تکریت داد

تا به چنگ و بربط و مضمار و دف

پیشباز آیند مردم صف به صف

کاروان نزدیک بر دروازه شد

باز، داغ داغداران تازه شد

مردم تکریت هر جا صف زدند

پای سرهای بریده کف زدند

بسته بر آل پیمبر راه را

خارجی خواندند ثارالله را

ناگهان مردی نصاری با خروش

گفت ای نابخردان دین فروش

از چه می گوئید این سر خارجی است

این سر پاک حسین بن علی است

من به کوفه بر سنانش دیده ام

صوت قرآن از لبش بشنیده ام

زین خبر تکریتیان گفتند آه

روزمان با رویمان بادا، سیاه

ما به قتل نجل طاها دف زدیم

ما به پیش اشک زینب کف زدیم

ریخت در هم سر به سر اوضاع شهر

زآن بلد راندند دشمن را به قهر

لحظه ها با گریه و زاری گذشت

دشمن از تکریت با خاری گذشت

در دیر عروه چه گذشت

از طریق دیر عروه ره گشود

آمد اندر وادی نخله فرود

شب چو در آن سرزمین اطراق کرد

طاقت آل نبی را طاق کرد

گِرد سرهای بریده تا سحر

جنیان بودند آن شب نوحه گر

همچو شمع روشنی افروختند

تا سحر در اشک ماتم سوختند

در مرز لبا چه گذشت

صبح، رأس خامس آل عبا

جلوه گر گردید در مرز لبا

چون کاروان آمد فرود

مرد و زن خواندند بر سرها درود

لعن ها گفتند بر آل زیاد

کای گروه زشت خوی بدنهاد

قاتلان از شهر ما بیرون شوید

در دل دوزخ همه مدفون شوید

کوفیان بر آن جماعت تاختند

خانه هاشان جمله ویران ساختند

در دفاع از حضرت خیرالانام

مرد و زن گشتند آن جا قتل عام

لشکر از آن سرزمین هم پا کشید

رفت تا نزدیکی موصل رسید

حاکم موصل چنین دستور داد

تا به شادی دل ابن زیاد

اهل ظلم و جور بر پا خواستند

شهر موصل را همه آراستند

کذب گفته، فتنه ها کردند ساز

جان دین را خارجی خواندند باز

ناگهان در شهر کشف راز شد

باز مشت آل مروان باز شد

شیعیان را ریخت خون از هر دو عین

با خبر گشتند از قتل حسین

خاندان اوس و خزرج چارهزار

جمله گردیدند بر مرکب سوار

همدل و همرزم و هم پیمان همه

بر دفاع از دختران فاطمه

متفق گشتند با سوز و گداز

رأس شه را از عدو گیرند باز

دفن سازند آن سر ببریده را

سر مگو ماه به خون پوشیده را

لیک شد آگاه خصم نابکار

مخفیانه کرد از موصل فرار

در نصیبین چه گذشت

با اسیران راهی صحرا شدند

تا که در ارض نصیبین آمدند

ناگهان افتاد در آن شور و شین

چشم زینب بر سر پاک حسین

از جگر زد ناله باتاب و تبش

واحسینا واحسینا بر لبش

شام خود را پای آن سر صبح کرد

آنشبی را با برادر صبح کرد

در وادی دعوات چه گذشت

صبح، از آن سرزمین لشکر گذشت

رهسپار وادی دعوات گشت

شد به استقبال آن سرها روان

مرد و زن پیر و جوان خُرد و کلان

حاکم دعوات کرد از بغض و قهر

رأس شه را نصب در میدان شهر

پیش چشم اهلا بیت مصطفی

خارجی خواندند او را از جفا

مردم دعوات بی صبر و قرار

دسته ای خندان و قومی اشکبار

گرد آن سرهای خونین صف زدند

آن قدر در پای سرها کف زدند

کاندر آن وادی علی بن الحسین

ریخت جای اشک خون از هر دو عین

نیمروزی رأس آن ذبح عظیم

بر بلندی شد در آن میدان مقیم

چون برون از شهر، آل الله شد

دیگر آن میدان زیارتگاه شد

الغرض لشکر شد از دعوات دور

تا به قنسرینش افتادی عبور

مردم آن شهر با سوز و گدار

قاتلان را لعن ها گفتند باز

لاجرم بر آن سپاه تیره بخت

راه های شهر را بستند سخت

راهی آن وادی سوزان شدند

تا به شهر معرة النعمان شدند

در شیرز چه گذشت

شب همه با ننگ و ذلت ساختند

صبح سوی شهر شیرز تاختند

اهل شیرز شهر را بستند نیز

چاره بر دشمن نبودی جز گریز

از عطش یکباره بی تاب آمدند

پس سوی حصن کفر تاب آمدند

کرد خولی آب از مردم طلب

روز شد در دیۀ مردم چو شب

ناله سر دادند کای قوم لئام

ای به جای آبتان آتش به کام

ای شکسته با خدا پیمان خویش

کرده منع آب از مهمان خویش

میهمان را سر بریده تشنه لب

با چه رو کردید آب از ما طلب

گیرم او فرزند پیغمبر نبود

مادرش صدیقۀ اطهر نبود

او مسلمان بود نصرانی نبود

وای این رسم مسلمانی نبود

در سیبور چه گذشت

عاقبت لشگر ز شیرز دور شد

وارد دروازۀ سیبور شد

مردم سیبور با سوز و خروش

خونشان از این خبر آمد به جوش

راه بر آن قوم بگرفتند تنگ

خشمگین با نیزه و شمشیر و سنگ

تا فرستادند در قعر سقر

زآن جنایت پیشگان ششصد نفر

ای بسا کشتند زآن قوم پلید

گر چه خود دادند تعدادی شهید

ام کلثوم از ره مهر و وفا

کرد در حق همه آنان دعا

آخر از سیبور با حال تباه

راه پیمودند تا شهر حماه

مردم آن شهر با لعن و شتم

شهر را بستند بر اهل ستم

در حمص چه گذشت

بعد از آن لعن و شتم قوم عدو

راه پیمود و به حمص آورد رو

حمص هم بر آن سپاه تیره بخت

حمله ور شد بر در دروازه سخت

بر دفاع از عترت خیرالبشر

کشت از آن قوم بیست و شش نفر

در بعلبک چه گذشت

حمص چون کردند عترت را کمک

خصم از آن جا شد روان در بعلبک

بعلبک از راه بیداد و جفا

کرد خون بر قلب آل مصطفی

خنده بر لب، قلب هاشان شاد بود

تسلیت هاشان مبارک باد بود

پای سرها خنده ها بر لب زدند

کف به گرد محمل زینب زدند

در دیر راهب چه گذشت

بعد شهر بعلبک آل زیاد

راهشان در دیر راهب اوفتاد

کهنه دیری در درونش داهبی

شعله های طور دل را طالبی

دیر نه، یک جهان دریای نور

او چو موسی بر فراز کوه طور

ترک دنیا گفته ای در کنج دیر

همچو عیسی آسمان را کرده سیر

لحظه لحظه سالها در انتظار

تا شود دیرش زیارتگاه یار

بی خبر خود رازها در پرده داشت

در تمام عمر یک گم کرده داشت

پیر دیری در نوا چون بلبلی

چشم جانش در ره خونین گلی

با گل نادیده اش می کرد حال

تا شبی بگرفت دامان وصال

دید در پائین دیر خود شبی

هر طرف تابیده ماه و کوکبی

گفت الله کس ندیده این چنین

هیجده خورشید، یک شب بر زمین

این زنان مو پریشان کیستند

گوئیا از جنس انسان نیستند

لالۀ حمرا کجا و آبله

بازوی حورا کجا و سلسله

چیستند این عقدهای گوهری

یاس های کوچک نیلوفری

آمده از طور، موسای دگر

در غل و زنجیر، عیسای دگر

سر به نوک نیزه می گوید سخن

یا سر یحیی است پیش روی من

گشته نیلی ماه روی کودکی

بسته دست نونهال کوچکی

طفل دیگر بسته با معبود عهد

یا سر عیسی جدا گشته به مهد

راهب سر را می بیند

کرد نصرانی نزول از بام دیر

گرد سرها روح او سرگرم سیر

دیده بر شمع ولایت دوخته

چون پر پروانه جانش سوخته

راهب پیرو سر خونین شاه

رازها گفتند با هم با نگاه

شد فراق عاشق و معشوق طی

این به پای نیزه او بالای نی

ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه

کای جنایت پیشگان روسیاه

کیست این سر، کاین چنین خواند فصیح

وای من، داوود باشد یا مسیح

یا شده ایجاد صفین دگر

گشته قرآن بر سر نی جلوه گر

پاسخش گفتند مقصود تو چیست

این سر خونین، سر یک خار چیست

کرده سرپیچی زفرمان امیر

خود شهید و عترتش گشته اسیر

بود هفتاد و دو داغش بر جگر

تشنه لب از او جدا کردیم سر

لرزه بر هفت آسمان انداختیم

اسب ها را بر تن او تاختیم

شعله ها از هر طرف افروختیم

خیمه هایش را سراسر سوختیم

هر یتیمش از درون خیمه گاه

برد زیر بوتۀ خاری پناه

ریخت نصرانی به دامن خون دل

گشت سر تا پا وجودش مشتعل

بر کشید از سینه چون دریا خروش

گفت ای دون فطرتان دین فروش

ثروت من هست چندین بدره زر

در جوانی ارث بردم از پدر

دربهای این همه سیم و زرم

امشب این سر را امانت می برم

می کنم تا صبح با او گفتگو

کز دهانش بشنوم سرّی مگو

شمر را چون دیده بر زر اوفتاد

عشق سیمش باز در سر اوفتاد

راهب سر را به دیر می برد

داد، سر راو ز راهب زر گرفت

راهب آن سر را چو جان در بر گرفت

برد سوی دیر سر را با شتاب

کرد ناگه هاتفی او را خطاب

راهب از اسرار، آگه نیستی

هیچ دانی میزبان کیستی

میهمانت میزبان عالم است

هر چه گیری احترامش را کم است

این که لب هایش به هم خشکیده است

بحر رحمت از دمش جوشیده است

اینکه زخمش را شمردن مشکل است

زخم هفتاد و دو داغش بر دل است

گوش شو کاوای جانان بشنوی

از دهانش صوت قرآن بشنوی

گرد ره با اشک، از این سر بشوی

با گلاب و مشک، خاکستر بشوی

برد راهب عاقبت سر را به دیر

تا خدا در دیر خود می کرد سیر

شد چراغ دیر آن سر تا سحر

دیگر این جا دیر راهب بود و سر

خشت خشت دیر را بود این سلام

کای چراغ دیر و مطبخ السّلام

راهب ناله واحسینا می شنود

ناگهان آمد صدای یا حسین

واحسینا واحسینا واحسین

آن یکی می گفت حوا آمده

دیگری می گفت سارا آمده

هاجر از یک سو پریشان کرده مو

مریم از یک سو زند سیلی به رو

آسیه رخت سیه کرده به بر

گه به صورت می زند گاهی به سر

ناگهان راهب شنید این زمزمه

ادخلی یا فاطمه یا فاطمه

آه راهب دیده بر بند از نگاه

مادر سادات می آید زراه

راهب ناله فاطمه می شنود

بست راهب دیده اما با دو گوش

ناله ای بشنید با سوز و خروش

کای قتیل نیزه و خنجر حسین

ای فروغ دیدۀ ما در حسین

ای سر آغشته با خون و تراب

کی تو را شسته است با خون و گلاب؟

بر فراز نی کنم گرد تو سیر

یا به مطبخ یا به مقتل یا به دیر؟

امشب ای سر چون گل از هم واشدی

بیشتر از پیشتر زیبا شدی

ای نصاری مرحبا بر یاری ات

فاطمه ممنون مهمان داری ات

هر کجا این سر دم از محبوب زد

دشمنش یا سنگ زد یا چوب زد

تو نبودی، گِرد این سر صف زدند

پیش چشم دخترانش کف زدند

پیش از آن کافتد در این دیرش عبور

من زیارت کردم او را در تنور

راهب اول پای تا سرگوش شد

ناله ای از دل زد و بی هوش شد

چون به هوش آمد به سوی سر شتافت

سینۀ تنگش زتیر غم شکافت

گفت ای سر، تو محمّد (ص) نیستی؟

گر محمّد (ص) نیستی پس کیستی؟

سر با راهب سخن می گوید

ناگهان سر، غنچۀ لب باز کرد

با نصاری درد دل ابراز کرد

گفت کای داده زکف صبرو شکیب

من غریبم من غریبم من غریب

گفت می دانم غریب و بی کسی

گشته ثابت غربتت بر من بسی

تو غریبی که به همراه سرت

همره آید دست بسته خواهرت

باز اعجازی کن ای شیرین سخن

لب گشا و نام خود را گو به من

آن امیرالمؤمنین را نور عین

گفت راهب من حسینم من حسین

من که با تو همسخن گشته سرم

نجل زهرا زادۀ پیغمبرم

دیده این سر از عدو آزارها

خوانده قرآن بر سر بازارها

اشک راهب گشت جاری از بصر

گفت ای ریحانۀ خیرالبشر

از تو خواهم ای عزیز مرتضی

شافع راهب شوی روز جزا

گفت آئین نصاری واگذار

مذهب اسلام را کن اختیار

راهب مسلمان می شود

راهب از جام ولایت کام یافت

تا تشرف در خط اسلام یافت

یوسف زهرا بدو داد این برات

گفت ای راهب شدی اهل نجات

عاشق و معشوق بود و بزم شب

صبحدم کردند از او سر را طلب

راهب آن سر را چون جان در بر گرفت

باز با سر گفتگو از سر گرفت

گفت چون بر این مصیبت تن دهم

میهمان خویش بر دشمن دهم

چشم از آن رخ دل از آن سر بر نداشت

لیک این جا چاره ای دیگر نداشت

داد سر را گفت ای غارتگران

ای جنایت پیشگان ای کافران

این سر ریحانۀ پیغمبر است

مادرش زهرا و بابش حیدر است

ظلم و بیداد و جنایت تا به کی

وای اگر دیگر زنید آن را به نی

کرامتی دیگر که در یکی از منازل اتفاق افتاد

قاتلان زادۀ خیرالبشر

نیمه شب کردند در بزمی مقر

چند تن از آن گروه نابکار

گرم شرب خمر و مستی و قمار

آن جنایت پیشگان، سرمست می

رأس نجل فاطمه بالای نی

ناگهان دستی عیان شد با قلم

بر روی دیوار بیتی زد رقم

با گناه کشتن نجل بتول

چون شفاعت خواهد اُمّت از رسول

خواستند آن دست را گیرند، دست

شد نهان از دیدۀ آن قوم پست

بار دیگر دست پنهان از نظر

شد عیان و زد رقم بیتی دگر

نیست آنان را به فردای حساب

جز شرار قهر و فرمان عذاب

جست دشمن تا مگر بار دگر

دست را گیرد، نهان شد از نظر

باز بر آن قوم محروم از بهشت

شد عیان و بیت سوم را نوشت

قتل نجل احمد ختمی مآب

علیه حکم حق است و کتاب

آن ستمکاران همه از ترس و بیم

گشت بزم عیششان قعر جحیم

تلخ شد از این جنایت کامشان

لرزه ها افتاد بر اندامشان

آن شب آن سرهای از پیکر جدا

بود بر لب هایشان ذکر خدا

نور می تابید از رخسارشان

شد بیابان غرق در انوارشان

 

از دو راهی تا کربلا

کاروان باز آمد از شام بلا

تا سر راه حجاز و کربلا

ساربان گفتا به زین العابدین

کای امام و پیشوای ساجدین

این طریق کربلا و این حجاز

حکم فرما رو کجا آریم باز

گفت مولا حکم، حکم زینب است

آن که روز باطل از نطقش شب است

هر کجا این کاروان رو می نهد

عمّۀ سادات فرمان می دهد

ساربان مبهوت از آن قدر و جلال

راه خود را کرد از زینب سؤال

گفت زینب، جان من در کربلاست

جان من جانان من در کربلاست

کربلا باغ گل یاس من است

لالۀ آن دست عباس من است

کربلا بیت الله عشق و وفاست

خیمه گاهش مروه، گودالش صفاست

کربلا منظومه ای از اشک و آه

گرد یک خورشید هفتادو دو ماه

لاله های پرپر من کربلاست

اصغر من اکبر من کربلاست

ساربان، آهنگ رفتن ساز کن

چون ملک تا کربلا پرواز کن

دست حیرت ساربان بر لب گرفت

با ادب دستور از زینب گرفت

کاروان آهنگ رفتن ساز کرد

کربلا آغوش خود را باز کرد

کای گرامی آل ختم المرسلین

فادخلوها بسلام آمنین

خاک من آغشته با مشک شماست

آب من خون بر لب خشک شماست

وای بر من از دل بی تابتان

تشنه بودید و ندادم آبتان

آبق می زد موج و من افروختم

از تلظّی های اصغرم سوختم

زاشتیاق یاس های نیلگون

از مزار عاشقان جوشید خون

زخم، زخم خامس آل عبا

این ندا می داد خواهر! مرحبا

ای فرات از کام عطشانت خجل

ای حسین از چشم گریانت خجل

بر سر قبرم گلاب آورده ای

تشنه ام دیدی و آب آورده ای

ای حمیده خواهر غم پرورم

ای خمیده مثل زهرا مادرم

بشکن این بغضی که داری در گلو

(هر چه می خواهد دل تنگت بگو)

بر حسینت شام را توصیف کن

از خرابه رفتنت تعریف کن

از درخت خشک و سنگ و سر بگو

از لب و از چوب و طشت زر بگو

صورت خورشید و نوک نی چه بود

قصۀ قرآن و بزم می چه بود

جان من بنشین و حرف دل بگو

از جبین و چوبۀ محمل بگو

به، چه بزمی بزم اشک و ماتم است

جمعتان جمع است، یک کودک کم است

دخترم با دست زینب دفن شد

مثل زهرا مادرم شب دفن شد

خواهرم من با تو بودم همسفر

تو به پا می کوفتی ره من به سر

غیر آن یک شب که بودم در تنور

این چهل منزل نبودم از تو دور

من به کوفه پیش، پیش محملت

خوانده ام قرآن به تسکین دلت

من به زیر چوب در شام بلا

گریه کردم بر تو در طشت طلا

من در آن ویرانه آن شب با سرم

سر زدم هم بر تو هم بر دخترم

یادداری با تو گفتم این کلام

ای امنت دار مظلومم سلام؟

یادداری آن دل شب، خواهرم!

از شتر افتاد تنها دخترم

من زنوک نیزه با افغان و آه

در قفای کاروان کردم نگاه

زینبم! خوب آمدی خوب آمدی

بار دیگر پیش محبوب آمدی

گر چه سرو قامتت از غم خم است

غم مخور عمر تو بعد از من کم است