امروز چهارشنبه ، ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
کوفیان! من پسر فاطمه؛ مصباح هدایم

 

 


خطاب امام با اهل کوفه

 

 

کوفیان! من پسر فاطمه؛ مصباح هدایم

 

پسر خون خدا، خون خدا، خون خدایم

 

گهر بحر نبوت، ثمر نخل ولایت

 

سومین حجت و پنجم نفر از آل کسایم

 

روح ریحان نبی، نجل علی یوسف زهرا

 

پای‌تاسر همه قرآن رسول دوسرایم

 

شرر قهر خدا سرزند از آتش خشمم

 

رحمت واسعۀ حق، نفس روح‌فزایم

 

خلق ناگشته جهان، دور سرم گشته شهادت

 

خوانده‌اند از شب میلاد، امام شهدایم

 

صاحب سِر هوالحق و هوالحی و هوالهو

 

عبدم و آینۀ غیب خداوند‌نمایم

 

کعبه و حجر و حطیم و حرم و ذکر و طوافم

 

نیت و رکن و مقام و حجر و سعی و صفایم

 

بوده هر روز، نبی زائر اعضای وجودم

 

بر سراپای، زده بوسه به هر صبح و مسایم

 

چه سراسر بگذارید به خاک قدمم رو

 

چه بِبُرّید در این دشت بلا سر ز قفایم

 

به لب آب، لب تشنه بِبُرّید سرم را

 

که به خون، زنگ ز آیینۀ قرآن بزدایم

 

من به خود نامدم ای قوم، در این وادی سوزان

 

نه مگر اینکه شما نامه نوشتید بیایم؟

 

عجبا! ماه حرام است و حلال آمده خونم

 

به چه تقصیر خدا را چه بود جرم و خطایم؟

 

به سویم راه نگیرید که من رهبر دینم

 

به رویم آب نبندید که مهمان شمایم

 

عهد و پیمان من و دوست همین بود از اول

 

که به شمشیر شما سینۀ خود را بگشایم

 

گشته هر زخم تنم یک گل لبخند به پیکر

 

بشتابید که من عاشق شمشیر بلایم

 

اگر از چرخ بریزد به سرم شعلۀ آتش

 

یا ببارد به تن از چارطرف تیر جفایم

 

اگر از سمّ ستوران شکند سینه و پشتم

 

وگر از تیر، بدن بال درآرد چو همایم

 

اگر از نیزه شکافید دلم را، گلویم را

 

آن‌چنانی که زند خون گلو موج ز نایم

 

اگر از حنجر ببریده به دروازۀ کوفه

 

بشنود از سر نی زینب مظلومه صدایم

 

ندهم دست به دشمن ندهم دست به دشمن

 

گر دوصد بار کنید از دم شمشیر، فدایم

 

پرورش یافتۀ دامن زهرای بتولم

 

مرگ، خوش‌تر بود از بیعت فرزند زنایم

 

من و ذلت، من و خفت، من و خاری، من و خذلان؟

 

شرفم گفته که رخ جز به در دوست نسایم

 

به خدا خم نشوم خم نشوم پیش ستمگر

 

به خدا غیر خدا غیر خدا را نستایم

 

بگذارید که لب‌تشنه شوم فانی فی‌الله

 

بگذارید شود خون گلو آب بقایم

 

بگذارید که زینب بدنم را نشناسد

 

بگذارید بگریند عزیزان به عزایم

 

بگذارید زند زخم تنم خنده به شمشیر

 

بگذارید که تا حشر بگریند برایم

 

گرچه فریاد کشیدم، نرسیدید به دادم

 

همه دانید که من دادرس روز جزایم

 

جگر سوخته و اشک روان دادمش آری

 

تا که «میثم» برساند به همه خلق، ندایم