کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس کرم و لطف تو چون سایه به دنبالم بود من به دنبال دل خویش دویدم افسوس تو مرا فاش به هنگام گنه میدیدی من تو را دیدم، انگار ندیدم افسوس تو ز لطف و کرم خود نبریدی از من من در امواج گنه از تو بریدم افسوس تو مرا عفو نمودی که به نارم نبری من ز عفو تو خجالت نکشیدم افسوس تو گناهان مرا از همگان پوشاندی من ز فعل بد خود پرده دریدم افسوس خرمن عمر پراکنده شد و رفت به باد من غفلتزده یک خوشه نچیدم افسوس چشم دادی و ندیدم که ندیدم هیهات گوش دادی نشنیدم نشنیدم افسوس آشنا بودی و نشناختمت در همه عمر که ز تو غیر تو را میطلبیدم افسوس «میثم» از تیر گنه گشته وجودم چو کمان سرو بودم ولی افسوس خمیدم افسوس