را
آب
ماهْرویان، از عطش در پیچ و تاب کامها، خشکیده و دلها کباب بر گل رخسارشان، جاری گلاب ذکرشان با التهاب و اضطراب آب آب و آب آب و آب آب تشنگان از گریۀ سقّا، خجل آب از سقّا، در آن صحرا خجل آب و سقا هر دو از زهرا خجل دور سقا ذکر آل بوتراب آب آب و آب آب و آب آب اشکها خشکیده دیگر از عطش میمکد انگشت اصغر از عطش میزند در خیمه پرپر، از عطش گوئیا آهسته گوید با رباب آب آب و آب آب و آب آب چهرهها، بیرنگ، چون مهتاب بود عکس اصغر، روی موج آب بود بلکه سقّا هم دگر بیتاب بود مشک با او داشت دائم این خطاب آب آب و آب آب و آب آب