امروز پنج شنبه ، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
من در شب خرابه چراغ هدایتم

بند اول

 

مـن در شـب خــرابه چــراغ هدایتم

   

سیــــارۀ کبــــود سپهـــــر ولایـتـــم

پیغمبــر سـه‌سالــۀ گـــودال قتلگاه

   

اندام خسته صورت نیلی است آیتم

گیسوی خون گرفتۀ مـن شـرح سنگ بام

   

دل‌هـــای پـــاره‌پــاره کتـــاب روایتـم

طفلم ولی به سن کم وپیکر ضعیف

   

دریـــای بی کــــرانۀ جــود و عنایتـم

سیلی و تازیانه و زخم‌زبان و سنگ

   

گــــل‌واژۀ بلنـــد کتـــاب حکـــــایتـم

یک روز بوده‌ام به خرابه اسیر شام

امروز شهریـار دمشـق و امیر شام

بند دوم

روح کتاب صبر و رضا جسم خسته‌ام

   

مشکل‌گشایم ازهمه بادست بسته‌ام

چشـم فلـک به پنجره‌های ضریح من

   

حبل خداست طرۀ در خون نشسته‌ام

اشـک عمـو بـه نیـزه روان بهـر غربتم

   

گلبوسه‌های عمه به فـرق شکسته‌ام

از بس‌که خارها به تنم حمله برده‌اند

   

انگـــار مثــــل لالــۀ از هـم گسسته‌ام

هرشب به شوق دیدن روی مسافرم

   

خوابم نبرده، دم‌به‌دم ازخواب جسته‌ام

 

بوده خیـال طلعت او شمع محفلم

غایب نبوده لحظه‌ای از دیده و دلم

بند سوم

مـانند من غـریب گلی در چمن نبود

   

جز یک شَبَهْ بـه جای زاندام من نبود

بـــاید مـدینه دفـن شود پیکرم نشد

   

بــاید تنـم کفـن شـود امـا کفـن نبود

از بـس ز کعب نیــزه سیه بود پیکرم

   

فرقی میــان جسم من و پیرهن نبود

بر سنـگ قبـر من بنویسید دوستان

   

سیلـی خــار حــق گـل یاسمن نبود

می‌خواستند تا بدنم را دهند غسل

   

چیزی برای غسل به جازین بدن نبود

زهـــرای کوچـک علی و فاطمه منم

مانند فاطمه دل شب دفن شد تنم

بند چهارم

مـانند تیـر بــودم و آخــر کمـان شدم

   

در بــوتـۀ هـزار بـلا امتحـــان شدم

بـا آنکـه بـود قلب حسین آشیان من

   

تنهــاتر از کبــوتر بی‌آشیــان شدم

می‌خواست خصـم دون بـه زمینم زند ولی

   

بـرخواستم بلندتر از آسمـان شدم

جسمم ضعیف بودولی روح من بزرگ

   

عمـرم سـه سال بـود ولی جاودان شدم

ویــرانه شـد سفارت خون خدا و من

   

در کـودکی سفیر امام زمان شدم

 

اسلام زنده ماند به یمن شهادتم

هــر روز هست روز بــــزرگ ولادتم

بند پنجم

 

بعـد از پـــدر نــوازش مـن تــازیـانه بــود

   

آثار کعـب نیــزه مـدالم بــه شانه بود

مـن بلبـل حسیـن و بـه جـای بهشـت وحـی

   

ویـران‌سـرای شــام غمم آشیانه بود

در شـدت گـــرسنگـی و آتــش فـــراق

   

خــون دل از دو چشمــۀ چشمــم روانه بود

می‌زد بدون جرم و گنه خصم سیلی‌ام

   

بـر او عــزیز فــاطمــه بـودن بهانه بود

از بس شبیه فـاطمه هستم جزای من

   

سیلی و تــازیانـه و دفن شبــانه بود

 

بـر پیکرم حدیث مکرر نوشته‌اند

با تازیانه سـورۀ کوثـر نوشته‌اند

بند ششم

در چل عروج همسفرم با سر حسین

   

بودم شریک وهمدم وهمسنگرحسین

من باغ یاس فاطمه بودم خدا گواست

   

ســر تـا قـدم شـدم گل نیلوفر حسین

ازسن خردسالی خود دربهشت وحی

   

بــودم همیشـه آینــــۀ مــــادر حسین

دور ضـــریــح مـــن بنـــویسید این یتیم

   

بــاب‌الحـوائجی است کــه بــاشد در حسین

بااشک چشم و سن کم و قد کوچکم

   

بودم به شام یک تنه یک لشکرحسین

 

با آن‌که نیمـۀ دل شب دفن شد تنم

امروز شاه شـام یزیـد است یا منم؟

بند هفتم

مــن دُرّ نـــابی از صــدف پـــاک کوثرم

   

درسن کودکی به همه خلق مادرم

انگــار شـــام شهــر رسول خدا شده

   

من بضعـةالـرسولم و زهرای دیگرم

گــه بـــر فـــراز دوش علمـــدار کــربلا

   

گـه مصحـف پدر به روی قلب اکبرم

در مــاتم پــدر شده موی سرم سفید

   

از ضـرب تــازیانه سیاه است پیکرم

دشمن به دست وبازوی من تازیانه زد

   

وقتـی شناخت دختر زهرای اطهرم

 

زینب نشست و اشک فشاند از برای من

بیــرون کشیــد خــــار مغیـــلان زپـای من

بند هشتم

بوی بهشت می‌وزد از خاک کوی من

   

گلزاربوسه‌های حسین است روی من

وقتی که می‌زدند مرا در مسیر شام

   

از نـوک نیــزه چشم پدر بود سوی من

آتـش زنـد بـه سینــۀ مجروح اهل‌بیت

   

هـر جا که در مدینه شود گفتگوی من

بـــالله عجیب نیست خدا کل خلق را

   

بخشد به روزحشر به یک تار موی من

بــر تـــازیـانـه‌هـا که تنم را سیاه کرد

   

بـــود از فــراز نیــــزه نگـــاه عموی من

 

دیگــــر تــوان و تــاب بــه پیکـر نداشتم

یک لحظه چشم خود ز عمو بر نداشتم

بند نهم

آخــر نگــاه مــن بـــه گلـوی بریده بود

   

ای کاش کور بودم و چشمم ندیده بود

ای کـاش سنگ کین سر ما را شکسته بود

   

ای کـاش نیـزه بـر جگـر مـا رسیده بود

ای کاش پایمال سم اسب می‌شدم

   

ای کاش شمر از تن من سر بریده بود

آن خنجری که برگلوی توکشید خصم

   

کاش ای پدربه حنجرۀ من کشیده بود

خـونی که از جبین تو بر دامنت چکید

   

کاش ازجبین من روی دامن چکیده بود

 

در طشت زر تو را به دهن چوب می‌زدند

ای کــاش بـر روی لب من چوب می‌زدند

بند دهم

 

ای حنجــر بـــریـدۀ تـو بـــوسه‌گاه من

   

من گشته‌ام ستاره سرتوست ماه من

رزمندۀ توهستم وجانم به روی دست

   

آه است تیغ و اشک یتیمی سپـاه من

از مـن مپرس روی تو گشته چرا کبود

   

از قــاتلت بپــرس چـه بــوده گنــاه من

از قـــامت خمیـــدۀ طفـلت سؤال کن

   

سِـــرِّ سفیـد گشتـن مـوی سیــاه من

گـــودال قتلگـــاه تـو یادش به خیر باد

   

امشـب شــود خــرابــۀ من قتلگاه مـن

 

خسته شدم به خون گلویت قسم پدر

بـــا مـن بمـان و یا که مرا همرهت ببر

بند یازدهم

دائــم ز نوک نیزه شنیدم صدای تو

   

حقــی نداشتم که بگریم بــرای تو

یک شب به روی سینۀ من سرگذاشتی

   

روزی میـان طشت طلا بود جای تو

باور نداشتم که شبی در خرابه‌ای

   

بـاور نـداشتم که شبی درخرابه‌ای

پــای سـرت بـه یاد تن پاره پاره‌ات

   

پـر می‌زند دلم به سوی کربلای تـو

بگذار اهـل شام بخندند، در عوض

   

طفل سه‌ساله‌ای شده صاحب عــزای تو

 

ما در غم و مصبیت هم گریه می‌کنیم

هر دو بـرای غـربت هم گریه می‌کنیم

بند دوازدهم

مـن قـرص مـاه بــودم و اشکـم ستاره شد

   

عمـرم سه سال بود و غمم بی‌شماره شد

لبخند زد به گریۀ من شمر دون ولی

   

خـون از سـرشک من جگر سنگ خاره شد

هنگــام آخـــرین سخنـم بـا سـر پدر

   

دیدم که شام کرب‌وبلای دوباره شد

لب بر لبش نهادم و گفتم شهادتین

   

دیگرنفس به سینۀ تنگـم شراره شد

«میثم» خمـوش باش که دل‌های شیعیان

   

مــانند پیـکــر شهـــدا پــاره‌پـاره شد

 

افـزوده گشت داغی بر داغ اهل‌بیت

گــردیـد تــازه بــار دگـر داغ اهل‌بیت