من حبیب پسر فاطمه ام، یار حسینم بنده ام بنده ولی بنده ی دربار حسینم درس آزادگیم داده از آغاز، معلّم که رها گشته ام از خویش و گرفتار حسینم دل بریدم زهمه عالم و او برد دلم را دیده بستم زهمه، عاشق دیدار حسینم سر و جان طرفه کلافی است به بازار محبت که به این هدیه ی ناچیز خریدار حسینم شرر تشنگی و تابش خورشید، حلالم که جگر سوخته ی اشک علمدار حسینم این تن خسته و این فرق سر، این صورت خونین همه وقف قدم یار که من یار حسینم به ولای علی و مالک و عمار رشیدش من در این دشت بلا، میثم تمارِ حسینم آب دریا چه کند با جگر سوخته ی من که پر از سوز دل و آه شرربار حسینم تاجر عشقم و کالای محبت همه هستم سر به کف دارم و آشفته ی بازار حسینم میثم این گفته ی آن پیر حسینی است که گوید که حبیبم من و سرباز فداکار حسینم