امروز پنج شنبه ، ۹ فروردین ۱۴۰۳
نخل سر سبز ولا را ثمر آمد ثمر آمد

 

 

نخل سر سبز ولا را ثمر آمد ثمر آمد 

صدف مهر و وفا را گهر آمد گهر آمد

قلم صنع خدا را اثر آمد اثر آمد

پسر شیر خدا را پسر آمد پسر آمد

به حسین بن علی نورد و عین آمده امشب

نازنین کودک سرباز حسین آمده امشب

گوش دل را، زحق این طرفه ندا آمده امشب

که چراغ دل مصباح هدی آمده امشب

مُهر طومار امام شهدا آمده امشب

آری آری پسر خون خدا آمده امشب

گل لبخند زخورشید فروزنده مبارک

قمر فاطمه را اختر تابنده مبارک

آمد آن غنچه که دل، باغ بهشت است زبویش

باغبان و گل و بلبل شده محو گل رویش

همه را دست به دامن همه را دیده به سویش

زده گلبوسه پدر گاه به لب گه به گلویش

یم لا را گهر است این، گل دست پدر است این

پدر خلق جهان را پسر است این ، پسر است این

این همان طفل صغیر است که خوانند کبیرش

همه جان ها است حقیر و همه دل هاست اسیرش

همه خوانند بزرگ و همه دانند آمیرش

نه نگاه است به آب و نه نیاز است به شیرش

تا زخونغسل دهد وقت شهادت سرو رورا

سپر فاطمه دلباخته بر ماه جمالش

صحنۀ کرب و بلا دیده به چشم و خط و خالش

دل و جان عاشق زیبایی لبخند وصالش

شهدا و صلحا یکسره مبهوت کمالش

دل توحیدی او راست زبس شوق شهادت

به سَرِدوش پدر پر زند از روز ولادت

کیست این طفل که خوانند همه خون خدایش

رخ، گل انداخته از بوسۀ مصباح هدایش

خوش ترین جای، در آ؛وش امام شهدایش

جان من جان همه عالم و آدم به فدایش

لب فرو بسته به دل زمزمه عهد الستش

آل عصمت همه دادند به هم دست به دستش

کودک شیر ولی پیر خرد خاک در او

که سرافراز سربازی او شد پدر او

دل ز خورشید برد طلعت هم چون قمر او

مرغ روح شهدا پر زده بر گرد سر او

پدر و مادر و خواهر، عمو و عمّه، برادر

همه گیرند ورا در برو بوسند مکرّر

اوست آن گل که شود شسته به خون، پیرهن او

محسن فاطمه گردد به جنان همسخن او

نه بوی شیر، دمد بوی خدا از دهن او

سرخ رو وجه خداوند زخون بدن او

این ذبیحی است که خوانند همه ذبح عظیمش

خلق را فیض دمادم رسد از دست کریمش

لب خشکیده اش از دامن انهار جنان به

تربت مخفی و گم گشته اش از ملک جهان به

اشک چشمان خدا بینت وی از دُرّ گران به

وصف آن جان جهان را نتوان گفت همان به

که حسین بن علی لعل لب از هم بگشاید

وصف او گوید و از خلق جهان دل برباید

این همان کودک شیر است که از جود و تفضّل

به سویش برده بزرگان جهان دست توسّل

به بیابان بلا ریخته از خون خدا گل

بیشتر از شهدا سوز عطش کرده تحمّل

پیش پیکان بلا با گلوی تشنه سپر شد

مقتل و مدفن او سینۀ مجروح پدر شد

دل پر از خون جگر، دیده پر از گوهر نابش

تشنگی شمع صفت سوخته و ساخته آبش

گر چه جا بود به دامان پر از مهر ربایش

دمی آرام نمی گشت شرار تب و تابش

زحرم حنجر خشکیده سپر بود به تیرش

که زخون سرخ شود در ره حق روی منیرش

بود در لعل لب بسته دو صد سرّ مگویش

خواست یک لحظه پدر بوسه زند بر سر و رویش

گشت ظاهر به همه خلق سپیدی گلویش

خصم جانی زکمان تیر رها کرد به سویش

چشم بگشود و تبسّم زد و بر بست دوباره

زین غم از سینۀ «میثم» به فلک رفت شراره