امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
پرستوی مهاجرم چرا ز لانه می روی

 

 

پرستوی مهاجرم چرا ز لانه می روی

اگر ز لانه میروی چرا شبانه می روی

قرار من شکیب من مهاجر غریب من

فدای غربتت شوم که مخفیانه می روی

حیات جان امید دل علی بود ز تو خجل

که با کبودی بدن ز تازیانه می روی

کبوتر شکسته پر مرا به همرهت ببر

چرا بدون جفت خود ز آشیانه می روی

چهار طفل خون جگر زنند در غمت به سر

تو بر زیارت پدر چه عاشقانه می روی

الا به رخ نشانه ات مگر شکسته شانه ات

که موی زینبین خود نکرده شانه می روی

همای بی ترانه ام چرا ز آشیانه ام

به کوی بی نشان خود پر از نشانه می روی

فتاده بر دلم شرر که تو در این دلِ سحر

ز همسرت غریب تر برون ز خانه می روی

«میثم» از چه واهمه تو راست مهر فاطمه

به حشر هم سوی جنان بدین بهانه می روی