امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
روایت است که روزی به مسجد کوفه (مدح)

 

 

روایت است که روزی به مسجد کوفه 

نشسته بود حضور پدر علی اکبر

یکی چو باغ گل و دیگری چو شاخۀ گل

یکی چو شمس فروزنده و یکی چو قمر

پدر نگاه به ماه رخ پسر می کرد

پسر به روی پدر داشتی هماره نظر

درآن میانه علی کرد خواهش انگور

ز سیّدالشّهدا آن امام جنّ و بشر

نبود موسم انگور تا ولیّ خدا

دهد ز مهر و وفا خوشه ای به دست پسر

در آن میانه خلایق نظاره می کردند

چگونه می شود آرام، آن نکو منظر

کنار مسجد کوفه درخت خشکی بود

که از گذشت زمانش نه برگ بود و نه بر

امام دست مبارک بر آن درخت نهاد

که شد ز معجز دستش دوباره سبز شجر

عیان به شاخه او گشت خوشۀ انگور

چه خوشه ای که همه حبّه های آن گوهر

به دست خویش ورا چید و دانه دانه نمود

نهاد در دهن پاک آن فروغ بصر

نخواست تا که عزیز دلش شود غمگین

برای خوشۀ انگور حجّت داور

فتاد بازم دلم یاد روز عاشورا

ز لحظه ای علی آب خواست ز آن سرور

ندانم آنکه به فرزند فاطمه چه گذشت

فتاد چون نگهش بر لبان خشک پسر

دو دیده تا رود و لب خشک و تن همه مجروح

صدای العطشش زد به قلب باب شرر

نبود قطرۀ آبی که تر کند لب او

کشید خجلت و آهش به اسمان زد سر

سرشک بود که از دیدۀ پدر می ریخت

گرفت نور دل خویش را چو جان در بر

دهان گشود و بگفتا زبان بیار علی

زبان نهاد علی در دهان خشک پدر

پدر مکید زبانی که بود چوبۀ خشک

پسر گرفت لبی کز سرشک بودی تر

نگاه زینب کبری به اشک چشم حسین

نگاه حضرت عبّاس بر علی اکبر

چو جان ز خویش علی را جدا نمود امام

تو گویی آنکه زدی مرغ روحش از تن پر

بگفت ای پسرم باز شو سوی میدان

که آب بر تو نگه داشته است پیغمبر

برو که منتظرت ایستاده اند سپاه

که پاره پاره شود جسمت از دم خنجر

برو که خواسته از من خدای حیّ و دود

تو پیش دیدۀ من مثل گل شوی پرپر

هزار حیف از آن مصحف شریف که شد

ورق ورق همه از تیر و نیزه و خنجر

کسی نبود که زخمی بر آن بدن نزند

دلی نبود که سوزد بر او در آن لشگر

هزار زخم به یک تن چگونه شرح دهم

هزار قاتل و یک کشته چون کنم باور

شنیده ام که سر نعش او کشید حسین

صدای یا ولدی هفت مرتبه ز جگر

خموش باش خدا را چه می کنی «میثم»

به قلب شیعه مزن بیشتر از این آذر