امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
روایت است که یک روز حضرت زهرا

 

روایت است که یک روز حضرت زهرا

رسید گریه کنان نزد خواجۀ دو سرا

گرفته بود ببر زینب عزیزش را

چه زینبی که ستوده فلک کنیزش را

جمال فاطمی او شبیه مادر بود

ولی ز اشک، دو چشمش دو بحر گوهر بود

بگفت فاطمه در محضر رسول خدا

که ای به خاک تو جان تمام خلق فدا

رسیده فاطمه ات از غصّه جان بر لب

چرا نمی شود آرام دخترم زینب

هماره از دل او آه و ناله برخیزد

بر وی دست من از صبح اشک می ریزد

نبی گشود دو دست  و ز دامن زهرا

به روی سینه چو قرآن گرفت زینب را

گرفت در بغل او را به احترام تمام

صدای گریۀ او لحظه ای نشد آرام

علی گشود دو دست و ورا گرفت ببر

نشد خموش دمی بر فراز دست پدر

حسن رسید ز بابا گرفت او را باز

ولی نگشت خموش آن همای وحی حجاز

به سینه ناله و اشکش ز دیده جاری بود

که سیّدالشهّدا دست های خویش گشود

گرفت خواهر خود را چو جان خود در بر

کشید دست نوازش و را به صورت و سر

چنانکه بحر خروشنده اوفتد ز خروش

صدای طوطی وحی مدینه شد خاموش

ز روی شانۀ جدّ و اب و برادر و مام

به وصل گمشدۀ خود رسید و شد آرام

گمانم آنکه به او با اشاره گفت حسین

که وقت گریه تو نیست ای فروغ دو عین

هنوز شعله ی آتش بر این سرا نزدند

هنوز مادر مظلومۀ تو را نزدند

هنوز غربت حیدر ندیده گریه مکن

کبودی رخ مادر ندیده گریه نکن

نگاه دار بر آن لحظه اشک و زمزمه را

که بشکنند در این خانه دست فاطمه را

مریز اشک و مزن ناله و مکن زاری

هنوز از سر بابا نگشته خون جاری

هنوز خون به دل زار ما نکرده کسی

هنوز فرق علی را دو تا نکرده کسی

شرار آه تو روزی ز سینه برخیزد

که از گلوی حسن لخته لخته خون ریزد

سرشک دیده میفشان به برگ یاسمنت

هنوز تیر نباریده بر تن حسنت

صبور باش میفشان سرشک از دیده

هنوز جسم حسینت به خون نغلطیده

زمام گریه نگهدار تا که در گودال

کنند سم اسبان تن مرا پامال

زمان گریه ی تو لحظه ایست خواهر من

که بوسه گیری از پاره پاره حنجر من

هنوز نیزه به کتف و به شانه ات نزدند

کنار پیکر من تازیانه ات نزدند

هنوز شام بلا را ندیده ای زینب

هنوز طشت طلا را ندیده ای زینب

هنوز پیش رویت اهل شام صف نزدند

هنوز پای صدای حسین کف نزدند

هنوز سنگ بلا بر سرت نباریده

هنوز کوفه به اشک غمت نخندیده

مریز اشک بصورت ز دیده پیوسته

هنوز چوبۀ محمل سر تو نشکسته

اگر چه دختر زهرا ز گریه شد خاموش

ولی درون وجودش چو بحر داشت خروش

پس از گذشت زمان روزگار پیرش کرد

به دشت کرب و بلا عاقبت اسیرش کرد

اگر چه کوه بلا دمبدم کشید به پشت

خدا گواست که داغ حسین او را کشت

در آخرین دم خود یاد نازنین بدنی

به روی سینۀ خود داشت کهنه پیرهنی

چه کهنه پیرهنی پاره پاره چون جگرش

گرفته بود چو جان عزیز خود ببرش

به وقت مرگ نگاهش به دشت و صحرا بود

در انتظار قدوم عزیز زهرا بود

به سینه داغ غم لاله های رعنا داشت

در آخرین نفسش ذکر واحسینا داشت

تمام هستی خود را به راه جانان داد

نگاه کرد به روی حسین تا جان داد

دوبار دختر زهرا ز گریه شد آرام

یکی به شهر رسول خدا یکی در شام

جهان به ماتم او غرق آه و زاری باد

سرشک دیده «میثم» هماره جاری باد