سـردیت مـرا شعلـه زنـد بـر جگـر ای آب
امـواج تـو گردیده به چشمم شرر ای آب
مهــریـۀ زهـرایی و لـب تشنـه حسینش
پــرپر زده چون بسمل بیبال و پر ای آب
من آب بنـوشم پسـر فــاطمه عطشــان
ای کـاش شوی در جگرم شعلهور ای آب
دریـا شـدی و مـــوج زدی شــرم نکردی
از داغ لـــب زادۀ خـیـــرالبشــــــر ای آب
بـاید کـه شوی آب زخجلت، به چه رویی
از کــربوبـلایت دگــر افتــد گـــذر ای آب
تــو مـــوج زدی مـــوج زدی تـا که بریدند
از یـوسف زهــرا گلـوی تشنه سر ای آب
تـــو مـــــــوج زدی از حــــــرم آل پیمبــر
فـریـاد عطـش بـود بـه پا تا سحر ای آب
تو چون شکم اسب درخشیدی و میبود
سقـای حـرم از همگـان تشنـهتـر ای آب
ای کـاش شـوی خشکتـر از حنجر اصغر
یـک قطـره نمـاند ز وجـــودت اثــر ای آب
یاد لب خشک پسر فاطمه «میثم»
دارد جگر سوخته و چشم تر ای آب