سر تو آیه نور است و نیزه نخلة طور
روان به نخله طور استخون ز آیه نور
خدا گو است که از آفتاب دل بردی
هلال فاطمه، چشم بد از جمال تو دور
به کوفهای که علی بود حاکمش روزی
ز کشتن تو زن و مرد گشته غرق سرور
مگر به گوشة مبطخ نماز شب خواندی
چه شد که آمده سجّاده تو خاک تنور
جزای باب تو و اجر جدّ تو این بود
که من به ناقه تو باشی به زیر سمّ ستور
تو شاهدی که به عز و جلال و قدر و شرف
زنی نبوده در این شهر مثل من مشهور
زنان عالم کوفه به پای تفسیرم
زدند بوسه به دستم به افتخار و غرور
دعا کن از سر نی بعد از آنهمه عزّت
کسی چو من نشود خوار ای عزیز غفور
کجا رواست؟ که با دست بسته زینب را
به قصر قاتل تو دشمنان برند به زور
دل شکسته من پیشباز میآمد
ز هر طرف که تو را نیزهدار داد عبور
کنار نعش تو ما را زدند تا دم مرگ
تو گویی آنکه نبی داده این چنین دستور
به کوفه وحشت روز قیامت افتاده سر تو گشته به نی آفتاب روز نشور
سر تو بر سر نی، کاش میشد از گریه چو چشم «میثم» چشم تمام عالم کور