امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
شهی رفت صحرا به عزم شکار

 

 

شهی رفت صحرا به عزم شکار

که گم گشت در دامن کوهسار

نه پائی که روبر رجال آورد

نه قوتی که وی را به حا آورد

در آندم یکی خیمه از دور یافت

عنان برگرفت و بدان سو شتافت

جوانی زخیمه برون تاختی

رخ شاه دیدی و نشناختی

جوان جوانمرد بس مستمند

همه هستیش بود یک گوسفند

فدا کرد از بهر مهمان خویش

که مهمان بر او بود چون جان شیرین

چو شه را زقوت و غذا سیر کرد

شه از آن همه لطف تقدیر کرد

چو دریافت شه لشگر خویش را

به دو داد انگشتر خویش را

بگفتش که من شاه این کشورم

نگهدار در دست انگشترم

زصحرا به شهرت گر افتد عبور

بده کاخ ما را صفا با حضور

چو چندی از این میهمانی گذشت

زصحرا جوان راهی شهر گشت

برآمد به قصر شه آن نیک خو

بپا خواست سلطان به تعظیم او

گرفتش به بر همچنان جان خویش

فشردش به سینه نشاندش به پیش

امیران از این کار حیرت زده

که شه عاشق روستائی شده

زاطرافیان کرد شه این سئوال

که ای سر به سر اهل فضل و کمال

همین روستا زادۀ مستمند

همه هستیش بود یک گوسفند

مرا دید و نشناخت با دست خویش

فدا کرد بر من همه هست خویش

بدان لطف و احسان و اکرام او

چه حداست میزان انعام او

یکی گفت شاها هزاران درم

یکی گفت زین بیش باید کرم

برآمد زهر سو سخن ها بسی

نیفتاد مقبول حرف کسی

بفرمود سلطان که این راد مرد

همه هست خود بر من ایثار کرد

سزد اینکه من نیز با دست خویش

به پایش بریزم همه هست خویش

همه هست من هست این تاج و تخت

سزد تا ببخشم بر این نیکبخت

حسین آنکه جان جهانش فدا

همه هست خود داد بهر خدا

سزد گر خدایش خدائی دهد

بر او خلعت کبریائی دهد

خدا را خدا را بهین دوست اوست

که هستی خود داد در راه دوست

پس از مرگ یاران در آن کارزار

همه هستیش بود یک شیرخوار

همه هست او بود آن طفل شیر

که بازیچه در پنجه اش چرخ پیر

نفس های آهسته اش هوی عشق

نه بوی لبن در لبش بوی عشق

چه طفلی که پیر خرد را پدر

به سر حلقه عشقبازان پسر

به طفلی دل از عشق حق مال مال

شهادت زخونش گرفته کمال

چنان رسته از خود شده محو دوست

که وجه الله از خون او سرخ روست

عطش آتش و خامُشی داد او

تلظّی به لب بانگ فریاد او

زناخن نوشته به دامان مام

من و زخم پیکان و دوش امام

مرا نیست در شان دامان مهد

خدا راغ بریدم به میدان عهد

زدامان مادر جدایم کنید

در آغوش بابا فدایم کنید

پدر برگرفتش چو قرآن به دست

که یارب مرا غیر از این نیست هست

همه هست من هست این طفل شیر

تو خود آخرین هدیه ام را بگیر

دعا رفت بالا و تیری شتافت

دل باب و حلق پسر را شکافت

چو آن تیر بر حلق اصغر نشست

تبسّم به لبهای او نقش بست

که ای بر همه عاشقان مقتدا

پذیرفت قربانیت را خدا

زهی کودک شیر و سربازیش

شهیدان گواه سرافرازیش

به دوش پدر چاک شد حنجرش

به دست پدر دفن شد پیکرش

سزد تا که گردد همه عالمش

چو «میثم» ثنا خوان به دار غمش