شـامیان کاش شود باورتان
کـه منـم زادۀ پیغمبــرتـــان
به چه تقصیر مرا سنگ زدند
زن و مرد و پسر و دخترتان
من که در سلسله بسته پایم
پـســـر فـــــاطمـــۀ زهــــرایــم
مـا عـزادار و شما خورسندید
بـه ستمکاری خود پابندید
من نگویم که به ما گریه کنید
به عزادار چرا میخندید؟!
نه عجب گر به سرم زخم زدید
بـه خـدا بـر جگــرم زخــم زدید
عــوض آنکـه کنیـد اکـرامم
سنگ بر فرق زدید از بامم
گیرم از بام مرا سنگ زدید
از چـه دادید دگر دشنامم
نسـب و نـــام مــــرا میدانید
پس چرا خارجیام میخوانید
اینقدر چنگ و نی و دف نزنید
پیش ناموس خدا صف نزنید
تسلیت گـر کـه نگویید بـه ما
دور رأس شهـدا کــف نزنید
شعلـهام بر شرر تب نزنید
اینقدر سنگ به زینب نزنید
زخـم بــر روح و روانم نـزنید
اینچنین شعله به جانم نزنید
اگر آتش به سرم میریزید
لااقـــل زخــــم زبــــانم نزنید
خنده بر اشک ستمدیده خطاست
رقـص پـــای ســـر ببریده خطاست
ننگتـان باد همانا پستید
دشمـن آل پیمـبـــر هستیــد
که به شکرانه قتل پدرم
شهر خودرا همه آزین بستید
این همه چنگ و نی و رقص چرا
مـــادر ای کـــاش نمــیزاد مــرا
دشمـن عتــرت خیــــرالبشرید
کـم به ناموس الهی نگرید
این سرانی که سر نی زدهاید
به سوی محمل زینب نبرید
عصمـتالله کجـا شـام کجا
دخت وحی و نگه عام کجا
به خود آیید خدا را نگرید
پـرده از حرمت قرآن ندرید
سـر بـــازار مـرا گر بردید
به سوی قوم یهودم نبرید
این یهودان همگی برآنند
داد خیبر ز علی بستانند
با زن و کودک ما جنگ کنید
غــل و زنجیـر مـرا تنگ کنید
پیشبـاز همـه بـا سنگ آیید
رخم از خون جبین رنگ کنید
مثـل بابا ز تنـم سـر ببرید
به سوی بزم شرابم نبرید