عاشورا
سیاه، چهرۀ خورشید و تیره ملک خداست
چه روی داده مگر روز محشر کبراست؟
چه روی داده که قرآن فتاده در یم خون؟
چه روی داده که خورشید نوک نی پیداست؟
چه روی داده که خلق و خدا عزا دارند؟
چه روی داده که ملک وجود، غرق عزاست؟
چه روی داده که بینم ز خونِ خون خدا
خضاب، موی رسول است و گیسوی زهراست؟
چه روی داده که یک نیمروز از دم تیغ
به یک منا سر هفتاد و دو ذبیح، جداست؟
نگه کنید خدا را که روی هر سنگی
نوشته با خط خون: روز، روز عاشوراست
نگه کنید که خون خدا بود جاری
ز حنجری که پر از بوسۀ رسولخداست
نگه کنید به قرآن سینۀ احمد
که آیهآیه ز شمشیر و تیغ و تیر جفاست
میان قلزم خون سینهای شده پامال
که نقطهنقطه بر آن جای نیزۀ اعداست
سری که از سر نی چشم دوخته به حرم
سر مقدس خونین سیدالشهداست
کنار علقمه با خون، به دست و مشک و علم
نوشته: این بدن پارهپارۀ سقاست
به زیر کعب نی و تازیانه دخترکی
به دیده اشک و به لبهاش بانگ یا ابتاست
گلوگرفته، نفس خسته، زیر لب گوید
عمو کجاست؟ برادرکجاست؟ عمه کجاست؟
به یاد خون گلوی حسین تا صف حشر
نه کربلا که جهان وجود، کربوبلاست
روان به خیمه شده ذوالجناح بیصاحب
صدای شیهۀ او واحسین و واویلاست
نه تا قیام قیامت، پس از قیامت هم
همیشه پرچم خونین کربلا برپاست
چهارده صده، «میثم!» گذشته است و هنوز
شرار دامن طفل حسین در دل ماست