تنِ راکب نهان در موج خون بود
رخ مرکب ز خونش لالهگون بود
سرشک از دیده در هر صیحه میریخت
شرار از سینه با هر شیهه میریخت
بفکر چاره آن بیچاره میگشت
بِگرد پیکری صد پاره میگشت
دو دستش گشت پای آن بدن خم
سر خود را فرود آورد کم کم
تن صد پاره را در موج خون جست
ز خون صاحب خود روی خود شست
نهاد آن تشنه در میدان دویده
لب عطشان به رگهای بریده
همه عالم فدای کشتهای باد
که چون از صدر زین برخاک افتاد
وفا را زندگی در مکتبش بود
که اول زائر او مرکبش بود
ز اشکش دشت را یاری خون کرد
رخ از خون امامش لالهگون کرد
برون از قتلگه بی راکب آمد
بسوی خیمهای بیصاحب آمد
صدای نالهاش را تا شنیدند
همه از خیمهها بیرون دویدند
یکی از غم گریبان چاک میکرد
یکی خونش به گیسو پاک میکرد
یکی پوشاند ز اشک خود زمین را
یکی بر پشت برگرداند زین را
چراغ محفـل طاها سکینه
دو دست از شدّت غم زد بسینه
که ای گم کرده راکب، راکبت کو؟
چرا صاحب نداری صاحبت کو؟
چرا از تیر دشمن شسته بالت؟
چرا خون خدا ریزد ز یالت
بگو ای پیکرت گردیده صد چاک
امید ما کجا افتاده در خاک؟
تو صورت شستهای از خون مظلوم
مرا دیگر یتیمی گشت معلوم
تو که آتش فرو ریزی ز سینه
بگو از راکب خود با سکینه
چو خنجر بر گلوی او نهادند
بآن لب تشنه آیا آب دادند؟
به جای آب در دل آتشت باد که ای «میثم» امامت تشنه جان داد