امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
تو ای قاتل مرا کشتی بیا بنویس با خونم

 

تو ای قاتل مرا کشتی بیا بنویس با خونم

که از مهمان نوازی های اهل کوفه ممنونم

به جای آنکه گل ریزند بر سر خیل یارانم

همه کردند در این شهر غربت سنگ بارانم

نه بر خود نه برای لحظه ی قربانیم گریم

نه بهر دو کبوتر بچّه ی زندانی ام گریم

اگر خونم چکد بر رخ به یاد آل یاسینم

که من اینجا سر قاسم به نوک نیزه می بینم

تو که دست مرا بستی ندیدی زخم احساسم

بیا دست مرا بشکن که فمر دست عبّاسم

در آب افتاد دندان من و لب تشنه جان دادم

خدا داند همان لحظه به یاد اصغر افتادم

هر آنچه سنگ داری کن نثار فرق من کوفه

دم دروازه فردا سنگ بر زینب نزن کوفه

لب من پاره شد اما به فکر ضربه ب چوبم

مبادا بشکند فردا دُرِ دندان محبوبم

الا ای کوفه من همراه خورشید اختری دارم

میان کاروان آل عصمت دختری دارم

فدای دخت زهرا گر شود ماه رخش نیلی

مبادا بر گل روی رقیّه کس زند سیلی

شرار ناله ات را بر دل عالم مزن «میثم»

جگرها پاره شد دیگر از این غم دم مزن میثم