امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
تو ای پایندة پیغام آور خون

 

 

تو ای پایندة پیغام آور خون

که بعثت یافتی از سنگر خون

کتاب سینه‌ات سرمایة عشق

به هر آهت هزاران آیة عشق

فرشته، حور، انسان چیستی تو؟

علی، زهرا، محمّد کیستی تو؟

نبوّت را چراغ مکتبی تو

حسینی یا حسن، یا زینبی تو

کلام عشق را حسن ختامی

وفا را هم پیمبر هم امامی

قیامت کرده‌ای در استقامت

پناه آورده بر صبرت امامت

چو در دامان مقتل پا نهادی

امام صابران را صبر دادی

اگر گامی به ره وامانده بودی

و گر یک لحظه از پا مانده بودی

شرف، مردی، شهامت کشته می‌شد

امامت نه، امامت کشته می‌شد

الا انوار توحید از چراغت

به دل یک روزه هفتاد و دو داغت

گریبان چاک شادی از غم توست

زمان آیینه دار ماتم توست

بجز تو ای ز جام گریه سرمست

که قربانی گرفته بر سر دست

تو در دریای خون خورشید جُستی

تو گل را با گلاب اشک شستی

تو آیات صبوری آفریدی

ز قرآن پاره‌ها گلبوسه چیدی

تو پیغام شهیدان را رساندی

تو در مقتل نشستی روضه خواندی

تو مرغ وحی و مقتل آشیانه

حسینا وا حسینایت ترانه

سرشکت پاکبازی را وضو داد

خدا داند که خون را آبرو داد

همه شب مرغ شب می‌زد پر و بال

که با اشک تو پنهانی کند حال

تو که قلبت ز خون بحری دگر بود

ز قرآن پاره‌هایت پاره تر بود

صلوة‌اللیل را بنشسته خواندی

خدا را از درون خسته خواندی

علی که جز تو او را زین ادب نیست

اگر دست تو را بوسد عجب نیست

حسین آن کز قیامش شد قیامت

به پیش تیر دشمن بست قامت

چو شد آماده بهر جانفشانی

تو را فرمود ای زهرای ثانی

که ای از خود تهی از عشق سرشار

مرا هم در نماز شب به یاد آر

تو را پیغمبر اکرم ستوده

خدا در سوره مریم ستوده

گواه صبر تو رب العباد است

کتاب صبر تو در رمز صاد است

چو حق با خلق از جام بلا گفت:

حسین استاد برپا و بلا گفت

تو او بودی و او تو کاندران بزم

به یک همّت به یک غیرت به یک عزم

به شوق جام در دم پر کشیدید

گرفته هر دو با هم سر کشیدید

چو از آن جام با هم نوش کردید

بلا را دست در آغوش کردید

شکفتید و شکفتید و شکفتید

بلی در هر بلا گفتید گفتید

نصیب تو اسارت شد از آن جام

نصیب او شهادت شد سر انجام

شهادت در خط او چهره بگذاشت

اسارت بوسه از خاک تو برداشت

به خون شستید رخ یک رنگ و یکدل

حسین از اشک و تو از چوب محمل

بیابان در بیابان در بیابان

تو گرم خطبه، او مشغول قرآن

یکی بودید در نقش دو مظلوم

یکی گفتید اما از دو حلقوم

تو خونین باغ هفتاد و دو داغی

تو شبهای اسارت را چراغی

تو پیغام آور خون خدایی

تو فریاد خموشان را صدایی

تو در بند اسارت شرزه شیری

که گفته تو اسیری؟ تو امیری

تو شهر کوفه را تسخیر کردی

تو شاه شام را تحقیر کردی

تو که لرزان ز گامت پایداریست

چرا خون سرت بر چهره

تو و از پا فتادن باورم نیست

قرار از دست دادن باورم نیست

تو و دامان صبر از هم گسستن

تو و از چوب محمل سر شکستن

در اینجا راز پنهانی نهفته است

که گوش جان به پنهانی شنفته است

تو پیمان بسته بودی با برادر

که همگامی کنی تا گام آخر

به پاس عهد یکرنگی که بستی

جبین از چوبة محمل شکستی

ز خون سر حدیث دل نوشتی

به خط سرخ بر محمل نوشتی

که عاشق کار با فتوا ندارد

سر سالم در اینجا جا ندارد

اگر قرآن سر نی گشت قاری

وگر خون بود از هر آیه جاری

به خونش لاجرم تفسیر باید

که اینجا از سخن کاری نیاید

از آن قاری است تا زنده است قرآن

از این تفسیر پاینده است قرآن

سری بشکست و خونی از جبین ریخت

وز آن خون چند قطره بر زمین ریخت

نه، محمل روی گردون لاله گون شد

نه خاک کوفه، عالم غرق خون شد

بدن خسته دل از غم پاره پاره

نهادی پا چو در دارالعماره

سخن ناگفته و لب ناگشوده

تاب و توان از دشمن ربوده

نگاهت خصم را تحقیر می‌کرد

به قلبش کار صد شمشیر می‌کرد

به وقت راه رفتن پای تا سر

تو زهرا بودی و زهرا پیمبرi

در آنجا با شکوه کبریائی

محمّد داشت در تو خودنمایی

امیر شهر کوفه شد اسیرت

زبون و کوچک و خوار و حقیرت

به اشک چشم گریان تو سوگند

به گیسوی پریشان تو سوگند

به طوطیهای خاموش از ترانه

به تنهای کبود از تازیانه

به آن درّی که در خون باز جستی

به آن گل کز گلاب اشک شستی

به سقایی که آبش دادی از اشک

به آن چشم و به آن دست و به آن مشک

به سرهای جدا در مقدم یار

به پاهای پر از گلبوسة خار

به ماهی که فراز نی عیان بود

به خورشیدی که دورت سایه‌بان بود

به قرآنی که از تو جان و دل برد

به لبهایی که چوب خیزران خورد

سرشکی تا که زنگ دل بشویم

زبانی غیر یا زینب نگویم

مرا بهتر ز دنیا و ز عقباست

که در محشر بگویی «میثم» از ماست