امروز پنج شنبه ، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
تو وجه الله را وجهی تو ثارالله را جانی

        تـو وجــــه‌الله را وجـهـی تــو ثـــــارالله را جــانـی(مدح)

تـو در عیـن عطـش دریـای سـر تـا پـا خروشانی

تـو بــا زخــم تنـت ســر تـــا قـــدم آیـــات قـرآنی

تو هم سردار بی‌دستی و هم سقای عطشانی

تـو بـاب حـاجتی بـاب‌المرادی اشجع الناسی

تو عباسی تو عباسی تو عباسی تو عباسی

 

تــو مــــانـنـد علـــی کــــرار امــــا غیــــر فـراری

تـو بـا بی‌دستـــی‌ات دســت ولــی الله داداری

تو هم فرمانده هم سقای طفلان هم علمداری

علــم بــر شـــانـه‌ات بیـن علـم‌ها شد علم آری

شهـــادت آبــــرومندت ادب، ایثــار، فرزندت

رشادت سایۀ قامت شهامت طفل دلبندت

 

تـو آن مـاهی که در هر دل هزاران انجمن داری

تو آن شمعی که تا محشر هوای سوختن داری

تـو از سـر تـا قـدم قــدر و جــلال پنـج تــن داری

تــو آن شیـری که روح شیر حق را در بدن داری

تـو خورشیـد سپهـر دامـن ام‌البنیـن استی

تو دست حق تو بازوی امیرالمؤمنین استی

 

به چون تو عبد صالح ذات رب‌العالمین نازد

بــه آییـن علمـــداریت ختـم‌المـرسلین نازد

علی روز قیامت هم به فرزندی چنین نازد

بـه دسـت از بـدن افتــاده‌ات ام‌البنین نازد

سلام‌الله بر جسمت سلام‌الله بـر روحت

زیارت نـامه زهـــرا شده اندام مجروحت

 

تو در اوج عطـش هـم نـاز بـر آب روان کردی

تو در دریای خون سیر هزاران آسمان کردی

تو صدهـا کــوه آتـش در دل دریا نهان کردی

تو هنگـام جهــاد نفس خود را امتحان کردی

به دریا هم ادب هم استقامت را نشان دادی

سـراپـا سـوختی امــا چـه زیبـا امتحان دادی

 

تعـالی‌الله چنـان سیلـی زدی بـر صـورت دریا

کز آن سیلی به جوش آمد سراپا غیرت دریا

نشد وصـل لـب خشـک تـو آخر قسمت دریا

در اینجا کاسۀ خون گشت چشم حیرت دریا

تو تا شام ابد از چشم دریا خواب را بردی

تو تــا صبــح قیـــامت آبــــروی آب را بردی

 

تو آن سقای بی‌دستی که شد دریا گرفتارت

بــه دور قبــر تــــا روز جــــزا آب اســت زوارت

بــه دریــــا آب دادی از یــــم چشــم گهربارت

بــه روی آب مـــانده تـــا قیـامت نقـش ایثارت

نگــاهت تـا بـه آب افتـاد دیــدم تشنه‌تر گشتی

عطش را نوش‌جان کردی ز دریا تشنه برگشتی

 

ز نیـش تیـرها نــوش وجــودت زخم کاری شد

تنـت سـر تا قدم چون باغ گل‌های بهاری شد

علم افتاد و دست افتاد جان در بی‌قراری شد

بـرای غـربتت بـر خاک اشک مشک جاری شد

تمــام هســت و بــــود خـــویـش تقــدیــم خـدا کردی

که در یک لحظه جان و چشم ودست و سرفدا کردی

 

تـو در دریـا نهـادی پــا و دل بـر تشنگی بستی

تو سقایی و از جام عطش تا حشر سرمستی

تو بـا بی‌دستی‌ات دست خـدا را تا ابد دستی

تو تـا روز قیـامت همچنـان بــاب‌الحسین استی

نـه تنهـا روز عــاشورا امیــر جیـش داداری

تو روز حشر هم پشت سر حیدر علمداری

 

تو عباسی که جبریل امین بوسیده دستت را

بـه یـاد کـــربلا ام‌البنیـن بـــوسیده دستـت را

چـه می‌گویم امیرالمؤمنین بوسیده دستت را

بــه وقـت دفن زین‌العابدین بوسیده دستت را

ببــوســم پــــــای زوار حـــریـم بــاصفـــایت را

کرم کن تا که«میثم»سجده آرد خاک پایت را